آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

به انتظار فصل تو...تمام فصلها گذشت

 

 

زندگی ساده می گذشت,

روزها وسالها و من در حسرت آفتاب می پوسیدم

آدمک ها سر در گریبان برده ,به زنده بودن مشغول بودند

و من در اندیشه ی دریا شدن میان برهوت غفلت می خشکیدم,

گر چه انگار زیاد مهم نبود ..

..میان سطر آدمیت ما همین را آموخته بودیم:زنده بودن زنده بودن.

انگار همین کافی بود برای رنگارنگی لذت ها و رویا ها...

آه,

چه قافیه ی پوچی,چه سکوت مرگباری,چه سکوت بی انتهایی....!

....................................................

سلام سهم کوچک من از وسعت سادگی!

سایه نشین آب و همپیاله ی تشنگی سلام

سلام اولاد اولین بوسه از شرم گل و گونه های حلال

سلام ستاره ی از شب گریخته ی همروز من

عزیز همیشه و هنوز من...سلام !

سلام به همۀ دوستان خوبم. خوشحالم که تونستم برای دومین بار هم سر موقع آپ کنم.از همۀ دوستان خوبم ممنونم که با نظراشون تنهام نذاشتن .

..................

سرخی چراغ خواب همسایه بر سنگفرش خیابان...سایۀ پیچ وتاب دو شاخۀ عریان بر روی آب راکد کوچه...ارزش پر وسوسۀپرده ها از تصویر دستهای باد...درون آیینه در میان پوششی نازک مشت های بیقرار سینه ای جاریست که بغض کرده است.حس قدم زدن در میهمانی باران در ذهن.پاهایم متبلور می شود براه می افتم قبل از گشودن در صدای همیشگی است که فرمان ایست می دهد «هیچ خیابانی در دیر وقت زنی تنها را به خلوت خویش نخواهد پذیرفت» در آغوش باز پنجره ها رها می شوم و بوی باران را باعطش می نوشم . آه باران! مرا ببین که چگونه به زیر پوست شب می خزم و به بییهودگی فردا می خندم .آه باران با من سخن بگو با من عشق بگو ازتپیدن قلب مضطرب آسمان و جاده ای که از شرمی نا شناخته و دلهره ای نامعلوم عرق کرده است .

با من از کسی بگو که از دانه های گل مروارید بر بندی از وفا زنجیری از عشق بیاراید وبر گردن من بیاویزد و شب ها همسفر پرواز های من باشد...با من از چشمه ای بگو که سراب نباشد ...آه سراب نباشد تا عطشهای شبانه ام را در آن شستشو کنم وبر طناب مرطوب آرامش بیاویزم. با من از کسی بگو که کوچه های دلتنگ شب را با آواز بلند سپیده دم از تنهایی برهاند و خواب رفتگان دیرینه را بر لب پنجره ها بکشاند و بگوید:آی مردم...کودک خانۀ فلان شب ها خواب چلوکباب می بیند. بگوید:برگهای صداقت راطوفان قساوت فرومایگان بر باد داده است.افسوس که ایمان دیریست در ذهن مغشوش هیچ با غچه ای نمی روید! پنجره ها را می بندم وبه زیر لحاف می خزم چرا که سپیده دم تکرار می شود و صبح از گریۀ من خواهد خندید...!

.........................................

من کیم؟

یه دربدر

.گمشده ی محله ها

.پشت پاخورده ترین صدای شهر بی صدا .

از کجا؟

جنوب شهر .

اونجا که بن بست نفس .اونجا که خواب وخیال زندونی میشه تو قفس...

وسط یه ضربدرم .خونه به دوش وخسته .

توی چار راهی که از چهار طرف بن بسته...

من کیم؟ یه پاپتی .

پر از سوال بی جواب

.صد تا جاده روی دیوار نقاشی کردم توی خواب .

دیوارا قایم شدن .اونور پرده های رنگ .

عمریه که دلخوشیم به این دروغای قشنگ...

خود من اینجا رو ساختم.

دیوارا کار منه .

رنگارو پاک میکنم ببین که نعره میزنم .

خود من دیوارای زندونم رو ساختم...

آره...

من خودم رو توی چار دیواری انداختم

آره

....................................................................

چند روز پیش داشتم از کنار یه کتاب فروشی رد می شدم.با اینکه علاقه ای به خوندن رومان ندارم اونم روما نهای عشقی از نوع ایرانیش...با این حال یه نگاهی انداختم به اسم کتابها مثل:سالهایی که بی تو گذشت.با تو.بی تو.پنجره.دیوار.اتوبوس. مینی بوس...من نمی دونم این نویسنده های ما مخصوصا"نویسنده های خانوم چی تو مغز شون می گذره.راستش همینا ذهنیت منو در مورد داستان خراب کردن.آخرین رومانی هم که خوندم مال خیلی وقت پیش بود به اسم(کوری)نوشته ی ژوزه سارا ماگو .که خیلی هم جالب بود یه پایان خفن داشت که من تا چند روز تو کما بودم...!

..یه وقتم شده یه کتابی رو خوندم که مثلا"پسر دختره دارن با هم حرف می زنن اونوقت یه حرفایی یه تیکه های جالبی توش هست که من فقط اونا رو حفظ میکنم تا در موقع لزوم بکار ببرم بعد طرف هم سر جاش خشکش بزنه و آخرشم نفهمه من چی گفتم...کتاب نباید اینجوری باشه اون نویسنده که ایرانی هم هست فکر کرده یه نویسنده باید اول زبون دراز باشه...من منظورم نویسنده های امروزن حالا به کسی بر نخوره.مثلا"یکی مثل صادق هدایت کجا. یکی هم مثل فهیمه رحیمی نسرین ثامنی که من اکثر کتا بهاشونو تا دو صفحه خوندم از شخصیت های داستا نشون هم کلی لجم گرفته.اون نویسنده ست اینم... بگذریم !

..............................

فریاد نزن ای عاشق

من صدایت را درون قلب خود می شنوم

درد را در چهره ی تو با ذهن خود می نگرم

فریاد نزن ای عاشق فریاد نزن

اگر احساسمو می فهمیدی قلبمو دوباره می بخشیدی

لحظه ی پایان این دیدار را روز آغاز دگر می دیدی

ما سزاوار اگر گریانیم اینچنین خسته و سر گردانیم

ما که دانسته به دام افتادیم چرا از عاشقی رو گردانیم

وقتی پیمان دلو می بستیم گفته بودی فقط عاشق هستیم

ولی با عشق نگفتیم هرگز از دو عین نابرابر هستیم

نه گناهکار نه بی تقصیریم

من وتو بازیچه ی تقدیریم

هر دو در بیراهه ی بیرحم عشق با دل واحساس خود درگیریم

تو که همدردی منو یاری بده

به من عاشق امیدواری بده

اگه عشق با ما سر یاری نداشت

تو به من قول وفاداری بده...

...

بی سبب نیست چنین فریادم

بی گناه در دام عشق افتادم

چه درست وچه غلط زندگی هم خودم هم تو رو بر باد دادم

بی گناه در دام عشق افتادم

اگر بیهوده نمی ترسیدم عشقو آنگونه که هست می دیدم

شاید این لحظه ی غمگین وداع

قلبمو دوباره می بخشیدم

کاش از این عشق نمی ترسیدم

بیشتر از همیشه دوستت دارم گر چه از عاشقی و عاشق شدن بیزارم

زیر آوار فرو ریخته ی عشق

از دلم چیزی نمو نده که به تو بسپارم...

............................

غم درونم را دید ونگرانی دلم را دریافت. دید

که چسان جان من در تب و عطش می سوزد می دانست که درد من از اوست ودرمان من هم از اوست

با این همه آنقدر نگریست تا دلم پیش چشم او افسرد

نه به ناله های دلم گوش داد و نه به تیرهایی که بدان نشسته بود نگریست .

او را نگریستم

دریافتم رو به جانب سنگ خاره ای برده ام جایی عشق را جسته بودم که از آن خبر نداشت

همچون بت پرستان در برابر بتی سنگی زانو زده بودم...

از او دلگیر نیستم...

خود را محکوم کرده ام و از همه ی مردمان دوری گرفته ام...

چنان به دامان تنهایی پناه برده ام که آفریده ای به آن ره نبرده است....

..........................

میگن آموخته را باز آموختن خطاست.نمی دونم ما که میدونیم آخرش می بازیم چرا بازم دل می بندیم؟چرا بعد از بن بست بازم دلمون واسه یه ذره عاشقی و دوست داشتن تنگ

می شه؟ چرا دوباره خودمونو انتخاب میکنیم که زجر بکشیم و گرفتار دلتنگی ها بشیم که حتی ما رو از خودمون می گیره؟!

...............................................

وسیع باش و تنها سر به زیر وسخت

..............

طرح فاصله میان دستانمان سمفونی سکوت

باز هم تکرار خاطره های دیروز

نگا ه های عمیق و پر التهاب

دل های از هم دورمانده

عشق های پوسیده

و

اشک های بی حاصل

این بود یادگاری های من بر تن یک عشق پوچ .

..........

عشق ساده ترین لذاتش را از دلم بیرون کشیده است و من هنوز به زنجیر های آن گرفتار و پایبندم!

دوستت میدارم...بی آنکه بخواهمت

  

و شما ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید!

پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت.

و شما

ای چشم هایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید!

پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت.

وشما

ای کسانی که هر گاه حضور دارم بیشترم

تا آنگاه که غایبم!

پس از این مرا کم تر خواهید دید....!

..................................

دروازه ی خانه را بسته بودم و چفت در را.

ای عزیز از کدامین در آمده ای تا به رویای من اندر شوی؟

.............................

نامه های عاشقانۀ نیما یوشیج...

عزیزم...

قلب من رو به تو پرواز میکند

مرا ببخش از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایتها به مکافات آن رخ می دهد.

اگر به تو عزیزم خطاب کردم تعجب نکن خیلی ها هستن که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار میکنند.

عارضات زمان آنها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعت داشته باشند هر اراده ی طبیعی را درخودشان خاموش می سازند

.اما من غیر از آنها وهمه ی مردم هستم

هر چه تصادف وسرنوشت وطبیعت به من داده به قلبم بخشیده ام

و حالا میخواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم

واین خیال مدتهاست که ذهن مرا تسخیر کرده است

میخواهم رنگ سرخی شده روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده روی زلف تو بنشینم

بزرگتر از تصور تو وبهتر از احساس مردم هستم

به تو خواهم گفت چطور!

اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا امید نوازش تو را به من نمی دهد

آنجا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا میکنم.

چقدر قشنگ است تبسم ها تو...

انسان آب را می ماند وقتی حواسش مثل جرعه های این مایع لطیف جمع شد به یک جا سوق پیدا میکند

بدون تردید هر کس یک گل را بیشتر از گلهای دیگر دوست دارد زیرا سلیقه با همه ی جهان مطابقه نمی کند و محال است ذهن در اعماق خود به یک طرف بیشتر متوجه نشود

باور نمیکنی آن گل تو باشی؟

چیزی از قلب کم بها تر نیست و من تو را با قلبم خریده ام

حالا مرا سرزنش میکنی

زیرا نتوانسته ای از روی قلب من این خطوط را که خطوط یک سکه ی به نام تو ترسیم شده است را بخوانی.

من سکه ای هستم که به وجود تو اعتبار می یابم...

شکل تو اسم تو و آثار تو همیشه با من است

برای اینکه این یادگاریهای ثابت را نگاه بداری محتاج نیستم در دست تو باشم ...

نه. و محتاج نیستم امشب پیش تو بیایم

یک قطعه ی کوچک من باز آثار وجود تو را نشان می دهد.

به تو بگویم چه چیز باعث بد گمانی من شده است؟

محبت

برای اینکه تو را دوست می دارم

با وجود اینکه خواستم دوستی ام را مخفی بدارم آنرا آشکار میکنم

شخص محتاج است دوستش را بشناسد

زیرا میخواهدبه او اطمینان کند....!

....................................................................

بهشت این مومنین را ببین.تهوع آور است!

دنیایی است دنیای اربعه .

به معیاری عیاشی و مصرف انبار به طعام جماع و دگر هیچ !

جویبار های بهشتی چیست؟ شیر و عسل .

همدم و همدلشان کیست؟حور و غلمان !

زن های عظیم الکپل دمبه دار وخوش کله پاچه!

فاصله ی میان دو پله نشیمن گاهشان.

چه اشتهای کثیف و متعفن آوری ....

 

زندگی شاید...

 

همه ی هستی من آیه ی تاریکیست که تو را در خود تکرار کنان

به سحر گاه شکفتنها و رستن های ابدی خواهد برد.

من در این آیه تورا آه کشیدم آه

من در این آیه تو را به درخت و آب و آتش پیوند زدم.

............................

این شعرو تقدیم میکنم به شاعری که می دونم

این شعرو شاعرشو با تمام وجود دوست داره.