آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آینه هم با من دورویی کرد...

 

اگر سکوت این گسترۀ بی ستاره مجالی دهد،می خواهم بگویم ؛

ســــــــــــــــلام!

باور کن من به یک پاسخ کوتاه،به یک سلام سَرسری راضیم!

...آخر چرا سکوت می کنی ؟

 

چرا همیشه از آیینه و نور بگوییم؟گاهی هم از تاریکی و فولاد بگوییم

گاهی بجای ستودن عشق،آنرا محکوم کنیم،مجازاتش ؛حقیقت!ببیند که به اسم او،چه ها نمی کنند!بگذارید که دلش ز خیانت بشکند

گاهی هم صلح را بازداشت کنیم و بفرستیم به میدان جنگ،بگذاریم که لمس کند وحشت مردم و خون سرخ وگرم

گاهی از صداقت باز جویی کنیم که تو کجا بودی وقتی که دروغ در دلها پرسه می زد و ریا می فروخت؟

بیایید گاهی وفاداری را به دادگاه طلاق بفرستیم و بیاندازیم وسوسه را بر جانش وبگذاریم زُل زندچشمهای وقاحت برچشمانش

گاهی به عصمت گناه تزریق کنیم،بگذاریم تب کند زلذت،بشناسدپشیمانی

گاه بدریم لباس محرمیت را ز شریعت،بگذاریم تا بچشد عریانی شرم

بگذاریم گاه روح جسدش را غسل دهد و لمس کند سردی مرگ

گاه سکوت را بیندازیم در کندوی همهمه،بگذاریم که کلافگی نیشش بزند،نداند چه کار کند؟بدود هر طرف زمرحم درد

و گاه شعر رابیندازیم در یک سلول،بگذاریم بیاموزد ناهماهنگی و ناموزونی وفراموش کند لحظه ای ،هر چه نظم و حرف شاعرانه و همرنگ.


چه بیچارگی است زیستن در اینجا...

از این تودۀ متراکم نفس ها و بخارها و رنگ و بزک ها و احوالپرسی ها و خنده ها و خوشی های متعفن. و این است سر سام زندگی احمق و رغبت بارما،که باید تحملش کنیم و این میان چند آوارگی کنیم و سپس بمیریم و باز قبرستان...زیر خاک و بالا خاک و پهلو خاک وسینه خاک وچشم و گوش پُر از خاک و سپس خاک و خاک و دگر هیچ ،کاش اصلا" در دریا می مردیم، کاش به جای تابوت وکفن ودفن وکافورو قبر، هر گاه که مرگ به سراغ ما می آمد،نزدیکانمان،نه دوستانمان، ما را بر قایقی می نهادند و بر دریا می انداختند و به دست موج می سپردند تا ما را به شتاب از ساحل،از خشکی وآدمهای خشک ِخشکی دور کند ولغزان بر سینۀ موج تا قلب دریا بَرد،تا در آنجا که آسمان از هر سو به دریا فرود می آید و جهانی دگر می سازد،تنهای ِتنها مرگ را دیدار می کردیم،ساکت و زیبا و آرام،بی نوحه و زاری و قیل وقالهای راستین و دروغین، عزاداران وتشیع کنندگان ومراسم غسل وکفن ودفن وخاک تعزیه داری وشب هفت ولباس سیاه و گذاشتن ریش و غیره وغیره...که همه دست در دست هم دادند تا مُردن را زشت کنند و تنها حادثۀ صمیمی وصادق وجدی وعظیم ما را بر روی این زمین بیالایند و با پَست ترین تصنع ها و پیرایه های غلیظ و منفور زندگی در آمیزند...!


انگار یکی از آخرین تلفن ها بود...

گفتی:سالهای سر سبز صنوبر را فدای فصل سرد فاصله مان نکن!

ــــ من سکوت کردم!

گفتی:یک پلک نزده،پرندۀ پندارم،از بام خیال تو خواهد پرید!

ـــــ من سکوت کردم!

گفتی:هیچ ستاره ای،دستاویز تو در این سقوط بی سر انجامم نخواهد شد!

ـــــ من سکوت کردم!

گفتی:دوری دستها و هم کناری دلها،تنها راه رها شدن نیست!

ــــ من سکوت کردم!

گفتی:قول میدهم هرازگاهی،چراغ یاد تو را در کوچۀ بی چنار وچلچله روشن کنم!

ــــ من سکوت کردم! اما...

دیگر نگو ، که هق هق ناغافلم را از آنسوی صراحتِ سیم وستاره نشنیدی!



 

شکایت نمی کنم ،اما

آیا واقعا" نشد که در گذر همین همیشۀ بی شکیب

دمی دلواپس تنهایی دستهای من شوی؟

نه به اندازۀ تکرار دیدار و همصدایی نفسهامان

به اندازۀ زندگی...

واقعا" نشد؟

واقعا" انعکاس سکوت،تنها حاصل فریاد آنهمه ترانه

رو به دیوار خانۀ شما بود؟

نگو که نامه های نمناک من به دستت نرسید!

نگو که نا غافل از فضای فکرهایت فرار کردم!

من که هنوز همین جا ایستاده ام!

هنوز هم فاصلۀ ما

همان هفت شمارۀ پیشین است!

دیگر نگو که در گذر گریه ها گمش کردی!

نگو که نشانی کوچۀ ما را از یاد برده ای!

نگو که نمرۀ پلاک غبار گرفتۀ ما،

در خاطرت نماند!

آیا خلاصۀ تمام این فراموشی های نا گفته،

حرفی شبیه « دوستت ندارم» تو

در همان گفتگوی دور گلایه و گریه نیست ؟


آواز مهربانی تو با من

در کوچه باغهای محبت

مثل شکوفه های سپید سیب

ایثار سادگی ست

افسوس،آیا چه کس تو را

از مهربان شدن با من

مأ یوس می کند؟


افسانۀ والنتاین:

والنتاین کشیشی بود که یک روز در دنیا رو به اسم خود ثبت کرد .او یک زندانی مقدس بود و مقدس هم زندگی میکرد...هدیه دادن بسته های شکلات با روبان قرمز،بهانه اش تنها یک افسانه است که از رُم آمده.در زمان امپراطوری کلادیوس جنگی پیش می آید که مردان نمی خواهند زنان و کسانی را که دوست دارند ترک کنند،و از پیوستن به ارتش جنگ خودداری می کنند.امپراطور خشمگین که سپاه خود را نافرمان و عاشق پیشه می بیند،دستور می دهد هیچ جشن عروسی برگذار نشود و آنها که نامزد کرده اند،فورا" نامزدی خود را به هم زده و نامزد خود را ترک کنند.ولی ولنتاین از قانون سر پیچی می کندو برای مردم جشن عروسی پنهانی برپا می کند...ولنتاین صدای زیبا و دلنشینی داشته و زمانی که در پرستشگاه مشغول مناجات بوده است« رومنس» دلدادۀ ولنتاین که او را عاشقانه دوست داشته است،مخفیانه به پرستشگاه او می رود تا صدای ولنتاین مقدس را بشنود ـــ در نهایت داستان ازدواج ولنتاین در میان مردم پیچید و به کاخ شاه رسید.کلادیوس که برپایی هرگونه مراسم ازدواجی را منع کرده بود،ولنتاین را زندانی میکند تا اعدام شود.در طول دوره ای که ولنتاین زندانی بود،عاشق دختر نابینایی می شه.عشق به وجود آمده میان این دو،داستان دیگری شد ،عشق اون به اون دختر و ایمان و اعتقاد قوی اون باعث شد بتونه قبل از مرگش به طور معجزه آسایی نابینایی دختر رو شفا بده . ولنتاین قبل از مرگش غزل خداحافظی رو برای اون دختر خواند.یک نوشته با امضای خود به دختر زندان بان داد با این عنوان: «تقدیم با عشق از طرف ولنتاین تو!» و اکنون بعد از گذشت سالهای بسیار،مردم روز14 فوریه سال 269 پس از میلاد رابه یاد او جشن می گیرند...روز ولنتاین که به عنوانهای مختلف چون: روز عشق،روز دوست داشتن و روز نامزدها مطرح می شود ،مردم بسیاری را جذب خود کرد و اکنون در نیمۀ سرد بهمن ماه بسیاری،این جشن بین المللی ولنتاین را جشن می گیرند ــــــــــــــــــ

والنتاین مبارک

و این است زندگی من در این کشاکش...

 

چه بسیار دلهایی که می پرستند و نیکی می ورزند و پرستش و تقوی ونیکی نیز در آنها،زشت و آلوده و پلید است

و چه دلهایی که عشق می ورزند و گناه می کنند و خطا و هوس و گناه ،وخطا و هوس نیز درآنها،زیبا وپاک وزلال است .

 

سلام؛جالبه بدونید زنان و مردان در اینترنت هم با هم تفاهم ندارند...سلیقه ها و علاقه های اینترنتی زنان و مردان با یکدیگر متفاوت است.به طور مثال یک وب سایت ممکن است از دید زنان بسیار جذاب واز نظر مردان کاملا" غیرجذاب باشد.مردان به وب سایتهایی که در طراحی آن از رنگهای کمتری استفاده شده و بیشتر از خطوط مستقیم به جای خطوط منحنی بهره گرفته شده،بیشتر جذب می شوندو ترجیح می دهند ادبیات مورد استفاده در متن اینترنتی،رسمی و یا کارشناسانه باشد...این در حالی است که اغلب زنان وب سایتهای رنگارنگ با خطوط و اشکال منحنی را بیشتر می پسندند و ترجیح می دهند ادبیات مورد استفاده در متن آن غیر رسمی و ساده باشد.«به علاوه مردان و زنان بیشتر به وب سایتهایی علاقه مند هستند که هم جنس خودشان آن را طراحی کرده باشد»ـــــــــ

اگه ما اینو باور کنیم و بپذیریم که با جنس مخالفمون تفاوت داریم و خواسته هامون از هم جداست شایدبتونیم بیشتر همو درک کنیم واین اختلافات باعث جداییمون نشه!


جایی خوندم که زنان و مردان هرکدوم دارای یه ظرف، به نام ظرف عشق هستند.زن، یه ظرف خیلی بزرگ داره او همیشه پای ظرفش می شینه تا این ظرف رو پر کنه،و تمام فکر او پرکردن ظرفه،مرد باید هر روز این ظرف رو پر کنه و مهمتر اینکه این ظرف هیچ وقت پر نمی شه و همیشه کمی از ظرف خالی می مونه..در صورتی که مردان دارای ظرفهای کوچک زیادی هستند ،وقتی مرد خیالش از بابت پر شدن ظرف عشقش آسوده شد اونو رها می کنه تا به پر کردن باقی ظرفهاش بپردازه.از این رو زن فکر میکنه که بهتره کمی از این ظرف رو خالی نگه داره تا مرد همیشه به او احتیاج داشته باشه،مرد هم گمان میکنه که زن توانایی پر کردن ظرف کوچک عشقش رو نداره، پس دنبال کسی می گرده که بتونه ظرفش رو پر کنه،زن باید بدونه که مرد برای اینکه او توانسته بهترین ظرفش رو پر کنه همیشه از او ممنون خواهدبود!


با هم به سراغ مرگ رفتن وحشتناک نیست با هم مردن سخت نیست اگر بگویم لذت بخش هم هست باور نمی کنند،با هم رنج بردن تلخ نیست که اگر بگویم شیرین هم هست باور نمی کنند...همۀ بدیها ،تلخی ها سختی ها و بی طاقتی ها و وحشت ها همه از تنهایی است از مجهول ماندن است، جدا مردن است...ومن درون خود تنها نیستم با اندیشۀ تو...این بود که از هر دستی که حتی به مهر می کوشید تا مرا از اندرون در آورد بیزار بودم و از هر که مرا رها می کرد و به خود وامی گذاشت ممنون...چنان با تو زندگی میکنم مثل این است که سالها و قرنها با هم زندگی می کرده ایم و با هم در یک کوچه گذر داشته ایم و با هم کودکی را گذرانده ایم و در یک خانه بزرگ شده ایم...با مردم در می آمیزم، با زبانشان حرف می زنم،می گویم ،می شنو م،در مراسم شان شرکت میکنم و رفتارم رفتار آنهاست و زندگیم را به مقتضای جامعه ساز میکنم...ولی تا تنهایی با این آدمکها سخت می شود بی درنگ خود را به اتاقم می رسانم و در آنجا با تصویر تو و به زبان خودمان حرف می زنم.با توغم و تنهایی و دوری و وحشت و سکوت را در اتاق خود فراموش میکنم و نیرو می گیرم و باز بیرون می آیم و زندگی را از سر می گیرم...!

«و این است زندگی من در این کشاکش»


تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم

و اکنون

تحمل خودم

رنج آور تر شده است.

مثه اسم خودم اینو میدونم...می دونم که یک نفر یروز میاد

 

قصۀ کوتاهیست زندگی...

قصۀ کوتاه اندوهباریست زندگی...

و ما آدمکهای این قصۀ اندوهبار

بی هیچ خیالی از پریدن و پرواز

به هیچ مژده ای از شکفتن و آواز

تکرار می کنیم

بیهوده تکرار می کنیم...

نظرتون در مورد تابستون چیه؟

حتما" می گید وسط زمستون و سرما ،چه وقت حرف زدن از تابستونو گرماست! سلام؛ من سارا هستم از گرمترین نقطۀ کشور،شهری که نُه ماه تابستون داره، جایی که برفو فقط از پشت شیشۀ مانیتور خونگی میشه دید...آره،سارا هستم از جنوب کشور،جایی که گرمای طاقت فرسای اون رو آدماشم چندان بی تاثیر نبوده و خونگرمی شونو هیچ جای دنیا نداره،سالهاست که برفو از نزدیک ندیدم و اونو لمس نکردم.چیزی که تو ذهن منه...هوای شرجی دیوونه کُنندۀ شهرشو،قشنگترین صداش،صدای یک ریز کولرهای گازی خونه هاست که زندگی بدون اون محاله.آره زمستون برای من یعنی خریدن یه پالتو که هنوز نپوشیده، باید تاسال بعد کنار گذاشته بشه.

بازم همون سارام،کسی که اینجارو با همۀ نداشته هاش،تکه ای از بهشت می دونه و شهر و آدماشو با هیچ جای دنیا عوض نمی کنه....


نوشتن گاهی وقتا ساده نیست،اونم اگه بخوای برای کسایی بنویسی که حتی نمی شناسی،نمی دونی اسمشون چیه؟کجا زندگی می کنن! اما بی بهانه دوسشون داری.

عجیب دوستت دارم،ساده دوستم نداشته باش


یک روز در هفته در انجمن شعر شرکت میکنم،در حال حاضر تنها سر گرمی من شده همین کلاس نقد وبررسی شعر.امروز مثلا"همون استاد شعرمون یکی از شعرهاشو خوند که من فکر کردم داره از کتاب«کابوسهای روسی» نوشتۀ مرحوم حسین پناهی می خونه و جالب اینجاست که شدیدا" احساس میکنه شعرش جای نقد نداره«اینقدر اعتماد به نفس داشتن،زیادشم خوب نیست»منم گفتم؛ آقای... من فکردم شما دارید از کتاب حسین پناهی می خونید.پرسید چطور مگه؟ گفتم؛آخه همین جمله هارو اونم تو یکی از شعراش بکار برده.(مثلا" کلمۀ مُسکو و دختر روسی)، که این آقا هم مشابه اونو بکار برده بود.خلاصه برای اولین بار من جَو ِکلاس رو به هم ریختم.که این آقا ناجور بهشون بر خورد و به بقیه گفت که من باید به خاطر این حرفم یه دلیل موجه داشته باشم.منم که اصلا" فکر نمی کردم حرفم اینقدر برای ایشون سخت بوده باشه،گفتم آقای...از من ناراحت نشید خوب شاید ناخواسته از اون کتاب الهام گرفته باشید.که برگشتن گفتن...من اصلا" حسین پناهی رو به عنوان یه شاعر قبول ندارم و این کتابش رو هم نخوندم اون فقط نمایشنامه نویس بوده،که خودشو به دیوونگی می زده.حالا هم فوت کردنو ووو...........منم گفتم شما می گید شاعر نیست،من میگم شاعره ،با ُُمُردنشم چیزی تغییر نکرده..!خلاصه فکر شو نمی کردم کسی که اینقدر ادعای شاعر پیشگیش میشه اینقدر راحت از کسی مثل حسین پناهی بگذره و به خاطر چند خط چرندیات خودش آدمی مثل اونو کتمان کنه .مردی که من چه زمانی که زنده بود و چه حالا که نیست هنوز عاشقش هستم...کسی که به وقت بی تابی ناشُکرانه غُر نمی زد،کسی که صُبحش،آذین ملکوتی بانگ خروس هاو پارس سگها بود!و کسی که فکر می کرد ،واقعا" فکر می کرد که چه هولناک می شد اگر ازمیان آواها،بانگ خروس و پارس سگ ها رابر می داشتند.(از کتاب خودش)بگذریم...کتابشو براش می برم و هر جور شده بهش ثابت میکنم.منم منظورم این نبود که داره تقلب میکنه ،خودم یه وقتا شده یه جمله به ذهنم رسیده برای شعرم ،بعد احساس کردم عینه اینو قبلا" از یه شاعر دیگه شنیدم،پیش میاد ،اون آقا انگار به خودش شک داشت(از کجا معلوم شاید داشت) البته این اولین بار نیست که باعث شده کلاس نا آروم بشه،همیشه وقت شعر خوندنش لج ِهمه رو در میاره.منم از هیشکی انتقاد نمی کنم ولی چون می بینم از خود راضیه سعی میکنم (البته همۀ حواسم رو جمع و جور میکنم) تا از اقا یه ایرادی بگیرم. مثلا" تو یکی از شعر هاش داشت یه خونه رو تصویر می کرد که گفت؛« حتی اگر عَربی ساز باشد » خوب...حالا کدومتون میدونه خونه های عربی ساز چیه؟چه شکلیه؟کی این خونه هارو می سازه؟ منم گفتم؛ آقای...من می دونم خونۀ عربی ساز چیه که با شعرتون ارتباط برقرار کردم،کسایی که شهر های بالا زندگی میکنن یا بزرگ شدۀ تهرانن شاید براشون عجیب باشه ندونن.! ........که باز همین آقا کلی حرف زدکه نه، اینجوره نه اون جوره مگه می شه کسی ندونه!........منم میمیرم واسه گرفتن نقطه ضعف طرف چون یه وقتایی لازمه................باز هم همه شروع به بحث کردن که مثل همیشه بی فایده بود،بهترین کاری که میشه کرد اینه که از کلاس بیای بیرون تا از عصبانیت سکتۀ اول رو نزدی.


حالا که نشستم و می نویسم یعنی یه جورایی نُطقم وا شده امشب،دورو برم شلوغ پلوغه.آخه همۀ وسایل اطاقم رو اوردم اطاق داداشم که اونم بی خانمان کردم چون دارم اونجا رو رنگ می کنم،ولی تو این چند روز هنوز نتونستم تصمیم بگیرم چه رنگ کنم؟ حتما" میگید؛« دل خوش سیری چند» نگو برو بابا حال داری؟! شما بگید چه رنگی کنم؟ خواهش میکنم،بگو دیگه،جون من... زود نگو صورتی از صورتی بدم میاد.سبز؛ اسمشم نیاریاد پاسگاه می اوفتم.کرمی هم نه،چون نمی خوام با بقیه جاهای خونه یه دست شه.سفید هم که قبلش سفید بوود، نه.آبی هم لوسه اونم نه. اصلا" نمی خواد بگی، حالا خودم فکرامو بکنم یه رنگی که دلخواه خووووووووووودم باشه میزنم،شایدم کم رنگش کردم!


مثه اسم خودم اینو می دونم،می دونم که یک نفر یه روز میاد

می دونم که وقتی از راه برسه هر که خوبه واسه منم میخواد

.درارو وا میکنم پنجره هارو میشکنم،مژدۀ دیدنشو به کوچه ها جار میزنم...

وقتی از راه برسه با بوسه ای،قفل این غمستونو وا میکنه

منو تویه شهردیگه می بره،با هوای تازه آشنا میکنه

توی این خونۀ در بسته،توی این صندوق سر بسته

همۀ آرزوها دور میشه،میونه دیوارای سنگی میونه این همه دلتنگی

شوق زندگی ازم دور میشه

یه نفر داره میاد دیوارارو بر داره،یه نفر داره میاد زندگی رو میاره

تو بودی اون یک نفر،ای هم شب تن خسته

می تونی کلید باشی واسه درای بسته...

درارو وا میکنم،پنجره هارو میشکنم

مژدۀ دیدنشو به کوچه ها جار میزنم.

«گوگوش»

منم مثه اسم خودم اینو میـــــــــــــدونم،میدونم که یک نفر یه روز میاد!شما تا حالا به نیمۀ گمشده تون فکر کردید؟(معلومه که فکر کردی).کسی که کلید قفل همۀ تنهایی آدمه،چه خوبه که با پیدا شدنش یه روزی آرزو نکنیم که ای کاش هیچ وقت پیدا نمی شد،چرا یک آقای نه چندان خوشتیپ ،بعد از یه جریان عشقی و بعدش ازدواج،باید به زن بدبخت ومهربونش خیانت کنه،یکی از دوستان دور من که خودم از نزدیک شاهد بودم که پاسگاه های شهرو زیر پا گذاشت تا بفهمه شوهرش با کی بوده که یک شب بازداشت شده...چقدر سخته،خیلی سخته که بعد 3 سال با یه بچه آرزوی جدایی کنه ...برای من تلخه که میدونستم برای رسیدن به این آقا،میرفت زیارتگاه و نظر میکرد و حالا...همیشه تو ذهن منه که چی میشد اگه خدا مرد نمی آفرید؟و چقدر دنیا از الان قشنگتر بود...من که خودم یه لحظه هم نمی تونم این آدمارو تحمل کنم ،نه من که هیچ زنی نمی تونه،تو یه رابطۀ دوستی هم حتی اگه قرار ازدواجی هم گذاشته نشده،نباید دیگری هم وجود داشته باشه، و اگه بفهمیم کسی هست چقدر برامون عذاب آوره.چه خوبه که مرد نیستم تا نامردی تو خونم باشه....

***

سقف ما هر دو یه سقف،دیوارامون یه دیوار،آسمون یه آسمون،بهارامون یه بهار

اما قلبمون دوتا،دستامون از هم جدا،گریه هامون تو گلو،خنده هامون بی صدا

نتونستم،نتونستم تو رو بشناسم هنوز،تو مثه گنگی ِ یه لحظه، تو یه کتیبه ای

که همیشه با منی...اما برام غریبه ای

هنوزم ما می تونیم خورشیدو از پشت ابر صدا کنیم...نمی تونیم؟

می تونیم بهارو با زمین سوخته آشنا کنیم...نمی تونیم؟

هم شب و هم گریه ایم،درد تو درد منه

بگو هم غصه بگو،دیگه وقت گفتنه

بغض ما نمی تونه این سکوتو بشکنه

مُردم از دست ُســـــــــــــــــــــکوت،یکی مون حرف بزنه

«گوگوش»


وقتی خدا تن آفرید

از برگ گُل زن آفرید

احساس عاشق شدنُ

به خاطر مــــــــــــــــن آفرید.