آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

بدون اینو یه روزی عشقو بهت نشون می دم...

 

اگه حتی بین ما فاصله یک نفسه نفس منو بگیر
برای یکی شدن اگه مرگ من بسه نفس منو بگیر
اگه با مردن من تو به دیدنم میای نفس منو بگیر
اگه تو می خوای تا زنده م چشاتو ازم بگیری نفس منو بگیر .


به ناخن هایم لاک قرمز می زنم و از بلندیشان شاد می شوم،کفشهایی با رنگهای سرد می پوشم و آرایشی مات می کنم،مو هایم را هم تازگیها مثال پر کلاغ کرده ام.
مسعود می گوید تا بحال توی شهر کسی را ندیده که این رنگ کفشی به پا کند ؟!؟! او می گوید مانتوی بلند عجیب به من می آید و من بهتر از خودش می دانم این را،اما می خواهم فکر کنم دارد مرا خر می کند که مانتو  کوتاه چین چینی ام را نپوشم.
تازه می گفت که کفشهای پاشنه بلندم را پا کنم،اینجوری بیشتر شبیه خانم ها می شوم،اما نمی دانست که دلم می خواهد از او کوتاه تر باشم و کمر درد را بهانه می آوردم
حتی برایم یک ر‍‍‍‍‍‍ژ مایع به رنگ صورتی کمرنگ خرید که دیگر از آن ماتیک های سرخ نزنم و من فهمیدم.
 به او گفتم از رژ مایع روی لبهایم احساس سنگینی می کنم،از پوشیدن لباسهای بلند اجباری هم احساس سنگینی می کنم،مسعود می گفت شاید چاق شده ای؟؟؟
اما من که خیلی لاغرم حتی زیر چشمانم گود رفته و سیاه شده اند،  آینه می گوید معتاد ها هم اینجوری نیستن  ؟! اما به جان خود مسعود من فقط یکبار تنها یک پک به سیگار زده ام.
مسعود می گوید صبح ها ورزش کن و من از همین حرف او هم احساس سنگینی می کنم و  داد می زنم هذیان می گویی؟؟؟ و او بلند بلند بلند و کوتاه می خندد و  من لجم می گیرد....
از رفتارهای بدم می گویم و می گویم از هر چی که هست و نیست در وجودم...مسعود می گوید با کسی که دوستش داری هم همین رفتار را خواهی کرد.و اصلا نمی خواهد باور کندکه دوستش ندارم شاید!!
شبها فکر میکنم .به جان عزیزترینم تا روشنی آسمان گاهی تا حد دیوانگی و سر به دیوار زدن هم فکر میکنم ،حتی گاهی آنقدر بیدار می مانم که دیگر شب بعدش می خوابم و حس می کنم دیگر دیوار می خواهد بکوبد توی سرم.
اما به هر چیزی که فکر کنم به مسعود فکر نمیکنم حتی نمی دانم به چه چیز او باید فکر کرد ؟!
 تکلیفم را خودم بهتر از هر کسی می دانم حتی بیشتر از مسعود که سعی میکند مرا از چنگ خودم در آورد....
شما مسعود را نمی شناسید،با اینکه ناخن هایم را کوتاه کرده ام چار چنگولی خودم را چسبیده ام تا او برسد........

 


 سلام عزیزترینم
 راستش را می گویم ،چیزی از تقدیر نمی دانم اما تو را می خواهم
مرا ببخش عزیزترینم،اینجاهوا بد است آسمان خاکی ست و آبها گل آلودند
اما من زلالم و شفاف،مرا ببین؟ نه عزیزترینم،رنگ چشمانم را نه!
قطره های فراری از زادگاهشان را
مدتهاست عزیزترینم منتظر چیزی از تو غیر از سلام و احوالپرسی ساده ام
چیزی متفاوت و کمی عجیب و ...آنقدر که قلبم بایستد
اما تو عزیزترینم همیشه آرام ،جذاب و نجیبی.من عجول،عاشق و محتاج
نگاهم می کنی عزیزترینم،در دلم می گویم  می خواهی چیزی بگویی؟
 و باز سکوت برای تو،نه!شاید این وهم برای من
 کاش در دلت بیفتد  این بار هوسم
نمی خواهم باز بر گردم بی تو و تنها یاد تو بیاید با من
کسی می گوید بگو با او حرف دلت را،مرگ یکبار و شیون هم
می گویم راست می گوید و بعد پشیمان می شوم تا تو بگویی
اگردیگر نا امید برم گردانی ، دستهایم را برایت نگه نخواهم داشت.


پ.ن:

[ web | email ]
 
شاید گناه گناه زیستن بود وبیهوده برایت سرودن وگرنه من که تو را نمیخواستم برای خویش برای قلب ساده ام میخواستم ....وهمین
پاسخ :
متن به این زیبایی؟

اما ای کاش اسمتون رو هم می نوشتی...

 

جمعه 5 مرداد ماه سال 1386 ساعت 4:40 PM