آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

عواطف زنان در اینجا غیر مجاز است...

 

 

آقا!

می ترسم آنچه در دل دارم را بازگو کنم

می ترسم با گفته هایم،آسمان را بسوزانم...

آخر سرورم!

مشرق زمین شما نامه ها را می دزدد

رویا ها را از گنجینۀ سینۀ زنان مصادره می کند

عواطف زنان در اینجا غیر مجاز است!

مشرق زمین شما

به هنگام سخن گفتن با زنان ساطور به دست می گیرد

و بهارها و خواهش ها وبافه های سیاه گیس را گردن می زنند!

سرورم!

مشرق زمینتان

تاج شرفش را از جمجمۀ زنان می سازد!

آشفته گی نامه را بر من ببخشایید،سرورم!

زیرا اکنون که می نویسم

میر غضب در پس در خانه ایستاده است

و از بیرون صدای زوزۀ باد و سگ می آید!

سرورم!

مشرق زمین شما زنان را به نیزه محصور می کند

مشرق زمین شما مردان را به پیامبری بر می گزیند

و زنان را زنده زنده در خاک می کند!

از ادراک من در هم نشوید! آقای همیشه!

مرد شرقی شعور زن را نمی شناسد!

او زنان را...

گستاخی ام را ببخشید!

تنها در بستر همخوابه گی می فهمد!

مرا ببخش اگر به قلمرو مردان تجاوز کردم!

چرا که ادبیات بزرگ،ادبیات مردان است

و عشق سهم مردان است و شهوت نیز...

در سرزمین من آزادی زنان یاوه یی ست!

آنجا آزادی نیز سهم مردان است!

ملاحظه نکنید!سرور من!

به من بگویید ضعیفۀ ابله دیوانه!

آشفته نخواهم شد

چرا که می دانم در منطق مردان

هر زنی که از اندوهش سخن بگوید

ابله است

و مگر من در آغاز نامه با شما نگفتم

زنی ابله هستم؟

 

به دستهایم توجه کنید...

 

 

من عاشق نیستم اما عاشقم را دوست دارم.

سلام حالتون خوبه  بازم اومدم شاید کمی دیر ولی با یه پست جدید. دیشب با یکی از بهترین پسر های انجمن شعر صحبت میکردم،متن بالا رو از اون شنیدم که برام خیلی جالب اومد.من این شعرو براش خوندم که:«من از دوست داشتن تنها و تنها سهم صداقتم را می خواستم،همین» بعد اون گفت که تو این شعر هیچ اتفاقی نمیفته!برام عجیب بود مگه باید تو یه شعر خوب اتفاقی رخ داده باشه ؟شاید من تا حالابه زیبایی شعرفکر می کردم.اون برام مثالی زد از یکی از بچه های انجمن خودمون که گفته:«طلبه بودم که چشمها یک بار هم برای ندیدن باز شوند»یا البته اگه اشتباه نکنم از همون شاعر:«من بیماری جسمی ندارم اما بیمارجسمانی هستم» از این همه توجه اون نسبت به شعر دیگران تعجب کردم،پس چرا من اینا رونشنیدم با اینکه تو همون کلاس می شینم.از شعرای این دوست عزیزم تکه ای یادمه دلم می خواد بنویسم( دقیقا همین شکلیه !!!!)  که:

«به دستهایم توجه کنید، هیچوقت به خود کشی فکر نکرده اند»

(شعر پایین هم آخرین شعر منه... )

 

پا پس می کشم

آنجا که احساس زنانه ام بی احساس کور می شود

تا شبیه کسی نباشم و بی شباهت به خودم

همه بوی خاک گرفته اند که از نفس بیفتم

با توام

چسب زخم نمی خواهم

روی لباسم هوا بکش و برایم دعا کن

مرگ هم از مرگ من مسموم می شود.

 

سطر سوم شعر برای یکی از بچه های کلاس که شاعر خوبی هم هست خیلی عجیب بود اون گفت نمی تونه با این سطر از شعر ارتباط برقرار کنه، گفت: خوب آدم یا دوست داره شبیه کسی باشه یا اگه نخواد مثل کسی باشه خوب پس شبیه خودشه.نمی دونستم چطوری باید بگم که یه وقتایی من دلم میخواد هیچی و هیچکس نباشم. اصلا"شاید دلم بخواد یه فایل گمشده تو درایو سی کامپیوترم باشم.

راستی خواستم بگم که بعضی کامنت هایی که داشتم از ادرس وبلاگشون وقت باز شدن اخطار میداد چون آدرس  رو اشتباه وارد کرده بودن .اگه دوستی از من خواسته بود از وبلاگش دیدن کنم و من نرفتم به این خاطر بوده که موفق نشدم نه اینکه خدایی نکرده کوتاهی کرده باشم.حالا نمی دونم شاید هم علت دیگه ای داشته باشه ولی خواهش می کنم بیشتر توجه کنید.


 

دوباره شنبه شد:شروع هفت روز ترس و دلهره،شروع هفت روز اضطراب،شروع دستهای منجمد،

شروع راه خانه تا به مقصد همیشگی و شب که شد درست عکس این مسیر،

شروع صبح،ظهر،شب،بخر،بخور،بپاش،بعد هم برو ِبغلت توی رختخواب،

شروع روزمرگی گربه های خانگی و سطل آشغالهای روز قبل

شروع کار پارکها و عده ای حشیشی و چهار پنج بچه و یکی دو تاب

شروع عشقهای لحظه ای و طرز زندگی فقط برای یک غریزه و...همین!

لباسها و کفشهای هر چه مد شده،قیافه های تازه و مدل جدید و باب

شروع من فقط یکی دو روز با توام ـــ وبعد می روم سراغ سوژه ای جدید

تو هم برو،مزاحمم نشو،سوال هم نکن به هیچ یک نمی دهم جواب

شروع جمله های پوچ و بی دلیل،جمله های از سر زبان،نه از صمیم قلب

(نه!زندگی بدون تو برای من جهنم ست پر شده است از شکنجه و عذاب)

شروع دست من نبود...خود به خود خراب شد...و یا که شانس هم به ما نیامده

شروع اشتباه ها و چند دسته گل که می شود به یک بهانه دادشان به آب

شروع جمله های باد هر طرف که می وزد:(هفته ای رفیقتم و هفته ای:نه من نمی شناسمت...چرا سراغ دیگری نمی روی و...روی من نکن حساب)

شروع روزنامه های ضد هم:فلان وزیر اینچنین و آنچنان،جناهمان جناهشان

و تیتر های آنچنانی و برای جلب این جناب و آن یکی جناب

شروع فقر عده ای کثیر و ثروت کلان برای عده ای قلیل،بی دلیل

یکی برای شام می خورد کباب و آن یکی از آه و دود،سینه اش شده کباب

و شنبه و نماز و مسجد وهمین شناسنامه هایمان که مدرکند مؤمنیم

و شنبه و عبادت و قبول بندگی،ولی به حوری و بهانۀ ثواب

شروع شاعران مثل من کلیشه ای و همچنین دچار مشکلات ریشه ای:

غزل بدون قافیه بدون بیت ناب،یا سپید های بی حساب و بی کتاب

و شنبه...شنبه...شنبه...شنبه های مثل هم که آن شبیه این و این درست مثل آن

شروع هفت روز نحس،هفت روز ترس و دلهره،شروع هفت روز اضطراب.


 

من از سکوت می ترسم
ازتکرار لحظه های بی کلمه
از دوری واژه ها با ذهن
من از هر چه مرا منتظر می گذارد
می ترسم

و از این صبوری من
که بازتاب لحظه های مکرریست

از نوع نقابهای انسانی...
من از بودن پشت نقاب سرد و بی احساس
از شعله های سرکش دیوانگی
می ترسم

از هنگامی که میدوند
و هنگامی که خواب آلوده اند
می ترسم

من از آواز نوازشگر دستان او
چشمان صمیمانهء او
از دست سوزندهء مشتاقش
مهربانیِ ممنوع
دوستی مضحک
می ترسم

من از قصه های تکراری
مکثهای ناگهانی
نگاههای مردد
از غزلهای نیمه تمامِ خط خورده
می ترسم

از ابرهای سیاه و محزون
نشانه های بغض آسمان
بغض های رفتن
بدرودهای تلخ
می ترسم

بی دلیل از قفس کهنهء شب
سایه های مرگوار ساده گی
فضای گنگ بیهودگی
می ترسم؟!

من از حس کردن شعرِ نو
خیال خواب دیدن
آرزوی تازه
حرفی تازه تر
می ترسم

از شستن واژه ها با باران
که شفاف شوند
حرفهای غریبی که برای اولین بار
جاری شوند
می ترسم

از پشت پنجره
روزی هزار بار شکست
تا انتظاری از نو آغاز شود
می ترسم

از این که یک سره تردید میکنم...
...
...
ببین تمام وجودم گرفته بوی غبار
مگر نه اینکه از این عذاب می ترسم
نگو...
که از شنیدن یک جواب
می ترسم

من نمی خوام یه سوسک باشم...

 

سلام

تند تند قدم بر می داری به هیچ چیز نگاه نمی کنی....بهت تنه می زنن بهشون تنه می زنی....بوی عطر آشغالشونو تحمل می کنی.می خندن زر می زنن دود سیگار حوالت می دن
 هیچی نمی گی رد می شی داری یخ می بندی دلت می خواد بری یه جای گرم.....  از بین پسرای قد بلند و مو های ژل زده شون رد می شی ،از لا به لای دخترای خوشکل و خنده های بلند شون می گذری....هیچکس بهت نگاه نمی کنه هیچکس حست نمی کنه،تو این دنیا هیچکس درکت نکرده...هیچکس. تنهایی واست شده یه عادت،یه عادت تکراری،یه عادت تلخ و سیاه

.تند تند قدم بر می داری دل کوچیکت تاب تاب می زنه....یه روزگاری عاشق بودی ولی حالا،بالاخره اونو از دور می بینی گرم می شی حس می کنی خود خودشه همونی که منتظرش بودی....اونم تنهاست مثه خودت،بهت نگاه می کنه بهش نگاه می کنی،اون میاد جلو...تو وامیسی و اومدنشو نگاه می کنی...رخ به رخت وامیسه،چشای سیاهشو توی چشات می دوزه،همونجا عاشقش می شی، دستای کوچیکشو می گیری توی دستت،دستای سردت داغ می شه،لبخند می زنه،تو هم می خندی،برای شام دعوتش می کنی اونم با لبخند قبول می کنه.....هر دو تند تند از لا به لای آدمای گیج و بی مصرف رد می شین.یه رستوران شیک رو نشون می کنی،تو جلوتر می ری،اونم کمی آرومتر پشت سرته.امشب چه شب خوبی می تونه باشه،همه غم و غصه هاتو فراموش میکنی....یهو یه صدای وحشتناک تو رو به خودت میاره...تلب!بر می گردی.خشکت می زنه.....بدن له شدۀ اونو می بینی که روی زمین پخش شده،می خوای داد بزنی نعره بکشی....ولی فقط اشکه که از توی چشمات می زنه بیرون....لاستیک دوچرخه رد خون اونو تا چند متر اون طرفتر با خودش می بره،این دفه هم عشقتو از دست می دی،مثه خیلی دفه های دیگه......هنوز برق چشای درشت و سیاهشو جلوی چشمات حس می کنی،بغض توی گلوت می شکنه،بلند بلند گریه می کنی و با تموم وجود داد می زنی...من نمی خوام یه سوسک باشم!


                        

                 


 

 


به نظر من هر کسی مسئول رفتار خودشه

حالا معلوم نیست داره با کی حرف می زنه.

باید حرف مهمی باشه


ببین چه بی کلاس خوابیده

خانومای پشت سرو نیگا...

جای من اونجا خالیه ولی این لحظه نه روی صندلی که کف زمین.

چون ممکن نیست بتونم خودمو کنترل کنم


  

 

شوخی شوخی...

 با کارکنان کلیسا هم شوخی؟!

 

...

 

گاهی آدم آنقدر بی حوصله است که ترجیح می دهد بی سلام شروع کند به نوشتن،بی سواد و خط و واژه و از این قبیل و حتا بی آنکه فکر کند برای چه کسی می نویسد.البته در حال حاضر من آنقدر ها هم بی حوصله نیستم، پس سلام  .

این پست با تمام پست های قبلی فرق داره و خواستم کمی از حال و هوای شعر ورسمی بودنش در بیاد .هر کدوم از شما دوستان اگه به شاعری علاقه دارید یا شعر خاصی، می تونه برای من کامنت بذاره بگه که من تو پست بعدی براش بذارم...


6 سال اول زندگی:

گریه نکن ، شیطونی نکن ، دست تو دماغت نکن ، تو شلوارت دست نکن ، مامانت رو اذیت نکن ، رو دیوار نقاشی نکن ، انگشت تو پریز برق نکن ، دمپایی بابا رو پات نکن ، به خورشید نگاه نکن ، شبا تو جات جیش نکن ، تو کمد مامان فضولی نکن ، با اون پسر بی تربیته بازی نکن ، اسباب بازی ها رو تو دهنت نکن ، زیر دامن شمسی خانومو نگاه نکن ،دماغت رو تو لوله جارو برقی نکن .

دورۀ دبستان:

موقع رفتن به مدرسه دیر نکن ، پات رو تو جا میزی نکن ، ورقهای دفترت رو پاره نکن ، مدادت رو تو دهنت نکن ،تخته پاک کن رو خیس نکن ، به دخترهای مدرسه بغلی نگاه نکن ،حیاط مدرسه رو کثیف نکن ، با دختر شمسی خانوم دکتر بازی نکن ،دست تو کیف بغل دستیت نکن ،تخته سیاه رو خط خطی نکن ، گچ رو پرت نکن ، تو راه مدرسه سرو صدا نکن ،تو کلاس پچ پچ نکن ، آتاری بازی نکن .

 

دورۀ راهنمایی:

ُِِِِسگا بازی نکن ، ترقه بازی نکن ، جاهای بدبد فیلمارو نگاه نکن ،موقع برگشتن از مدرسه دیر نکن ، تو کوچه فوتبال بازی نکن ، دست تو جیب بابات نکن ، با مامانت کلکل نکن ،تو کلاس صحبت نکن ، بعد از ظهر سروصدا نکن ، با دختر شمسی خانوم منچ بازی نکن ، اتاقت رو شلوغ نکن ، رو میز بابات کتاباتو ولو نکن ، عکس لختی تماشا نکن ،با بچه های بی ادب رفت و آمد نکن ، جر و بحث نکن .

دورۀ دبیرستان:

با کامپیوتر بازی نکن ، تو حموم معطل نکن ، تقلب نکن ، با دوستات موتور سواری نکن ، عصر ها دیر نکن ، با دختر شمسی خانوم صحبت نکن ، با بابات دعوا نکن ،تو کلاس معلمتونو مسخره نکن ، تو خیابون دنبال دختر ها نکن ، مردم آزاری نکن ، نصف شب سروصدا نکن ، فیلم سوپر نگاه نکن ، وقتت رو با مجله تلف نکن ، چشم چرونی نکن .

دورۀ دانشگاه:

رشته ای رو که دوست داری انتخاب نکن ، 24 ساعته چت نکن ، سر کلاس درس غیبت نکن ، با دختر شمسی خانوم دل و قلوه ردوبدل نکن ، خیابونا رو متر نکن ، تو سیاست دخالت نکن ، با دختر های مردم هر کاری دلت خواست نکن ، شب برای شام دیر نکن ،با مامور پلیس کلکل نکن ، حذف پزشکی نکن ، آستین کوتاه تنت نکن ،موبایل رو رجکت نکن، چراغ قرمز رو عشقی رد نکن ، همه رو دودره نکن*

 

 

 

 

 

 

مرگ من اتفاق ِ ساده ای ست...

 

تو شهر قصه هیچکسی من رو برای من نخواست

هیشکی لباس فکرشو رنگ صدای من نخواست

دغدغۀ آدمکا دغدغه های من نبود

جز تو کسی منتظر صدای پای من نبود...

 

سلام حالتون خوبه؟

می دونم احوال پرسی هام دیگه تکراری شده، راستش نمی دونم چطوری حالتو نو بپرسم!فقط امیدوارم هر کدومتون هر جای این دنیای خاکی که هستید شاد باشیدو به آرزو هاتون برسید. تو این پست چند تا از شعر های شاعر«یغما گلرویی»رو براتون گلچین کردم.با تمام علاقه ای که به این شاعر دارم و شعراشو زیاد می خونم متوجه شدم خودمم تو همین حال و هواها شعر می گم که خیلی هم این روزا این شعراطرفدار نداره...(مثل شعر پایین و آخرین شعرم) 

 

خودم را دور می زنم

و در سرم که انگار مال خودم نیست

صدایی شبیه ساز می شنوم،نه از جنس چوب

در روحم

نمی شنوم،درد می کشم

تارهای بم تنم صدای زیر می دهد

و من که می دانم از که کوک می شوم خنده ام می گیرد...

می خندم و اجزای صورتم اشکال هندسی می شود و

باز از ترس می میرم!


یغما گلرویی... 

التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حالا هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟
چه می شود ؟

 


در زمانی که مهربانی قصۀ برف به تابستان است

به چه کسی بگویم که با او خوشبخت ترینم؟


 

در مرگ ِ من نماز وحشت بخوان

اگر خود دچار ِ این مراسم ِ اجباری
که مرگ ِ من پایان ِ جهان است
عبور ِ پرستو از پهنه ی تقویم
سقوط ِ واپسین ِ برگ از پیچک ِ‌و گم ترین دیوار

بر لبانم گل ِ سرخی بگذار
تا طعم بوسه های تو با من باشد،
آن دَم که اُستوار
از جاده های تَقته ی دوزخ می گذرم

در مرگ من بخند
که خنده های تو را دوست می داشتم
به جهانی که در آن گریستن ساده ترین عادت انسان ها بود
هم در آن جایی که تو دستان ِ مرا گرفتی
گفتی : دوستت می دارم
تا رویینه شوم

نه آغاز ُ‌ نه انجام
مرگ من اتفاق ِ ساده ای ست
به مانند ِ عطسه ی اضطرابی در غروب ِ واپسین روز ِ زمستان
که تبلور ِ سبز ِ بهار را خبر می دهد
تو جاودانگی ِ منی
حرارت ِ دستانت،
بی نیازم می کند از تمام هیمه های حَـلـَبْ نشین ِ کوچه های شهر
به اشاره ات زمستان رنگی می بازد
و رنگین کمان ِ بهاری
از پیراهنم سر می زند

آن سوی عشقی این چنین،
مرگ
آغاز ِ بهار است!




بلاتکلیفم!
مثِ کتاب ِ فراموش شده یی
رو نیمکت ِ یه پارک ِ سوت و کور
که باد ِ دیوونه
نخونده ورقش می زنه!


 

وقتی گورکن

آخرین بیل خاک و رو سرم خالی کنه

زیر اون کرباس سفید

یه نفس راحت می کشم و

به کرمای گشنه بفرما می زنم و

واسه یه خواب بی دغدغه

آماده می شم!

 


مجری جعبه ی جادو
که من ُ یاد ِ بُز بُزِ قندی ِ قصه ها میندازه
ناشتایی یه عصای درسته قورت داده و
حالا هم داره
فهرست ِ بالا بلند ِ برنامه های مزخرف ُ دیکته می کنه
کمی موسیقی ِ تهوعْ آور
با خواننده های کمرنگ و سازای نامریی
کارتون ِ پلنگ صورتی که پنداری پیر نمی شه
فیلم ِ سینمایی ِ پناهنده
که می خواد رکوردِ هفت سامورایی رو بشکنه
سخنرانی ِ یه کبریت ِ بی خطر
دکتر الهی ِ قمشه ای
و مستند ِ حیوانات
که دیدنی ترین بخش ِ برنامه هاس

به همین راحتی،
یک روز از زندگی ِ شما بینندگان ِ محترم را به لَجَن می کشیم
شاد ُ پیروزُ سَربُلند باشید!


 

آقا اجازه!

یه سوال داشتم:

ما کلاس اولیا که هر روز صبح تو مراسم صب گاه

ده تا زنده باد،مرده باد می گیم

وقتی بزرگ شدیم می تونیم آدمای دیگه رو دوست داشته باشیم؟

 

 


آن کس که به یارایی دستان بی دریغ تو بر خیزد

هــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگز

فرو نمی افتد...

 

 

دیگر نمانده فاصله ای تا سلام تو...

 

تحلیل و شرح اسم تو بسیار مشکل است

رفتن به سمت عشق تو بی دار مشکل است.

 

سلام حالتون خوبه؟

این پست فقط مربوط می شه به غزل های شاعر «ناصر ندیمی» زیبا می نویسه و بد ندیدم چند تا از شعر هاشونو انتخاب کنم و براتون بنویسم
.خودم شعرهای نیمایی آزاد رو بیشتر دوست دارم ولی شنیدن غزل هم یه حال و هوای دیگه داره...من که همین غزلشو بیشتر از همه دوست دارم.امیدوارم شما هم خوشتون بیاد
.

 

دیگر سقوط عاطفه و عشق حتمی ست...

 

گفتی:کمی ترانه و گفتم: به روی چشم

گفتی:که عاشقانه و گفتم:به روی چشم

گفتی:بگیر دست دلم را حرام شد

ای تکیه گاه و شانه،و گفتم:به روی چشم

وقتی که زخم بر تن جنگل نشسته است

بنویس از جوانه و گفتم:به روی چشم

دیگر سقوط عاطفه و عشق حتمی است

حرفی از این زمانه و گفتم:به روی چشم

گفتی:ببین که وحشی طوفان چه می کند

با سر نوشت خانه و گفتم:به روی چشم

دیگر جنون به کار دل ما نمی خورد

بگذار این نشانه و گفتم:به روی چشم

گفت او:کمی ترانه برایم می آوری؟

اما،نه عاشقانه...و گفتم:به روی چشم.

 


من و درگیر سکون بودن و اوجی تا هیچ...

 

وضع امسال مرا خوب به هم ریخته ای

جان تو،حال مرا خوب به هم ریخته ای

بی تو با خلوت خود ساخته بودم حتی

خلوت کال مرا خوب به هم ریخته ای

من و درگیر سکون بودن و اوجی تا هیچ

جرأت بال مرا خوب به هم ریخته ای!

به سرم زد که تفأل بزنم با چشمت

راستی،فال مرا خوب به هم ریخته ای!

بعد عمری غزل بی سرو سامان گفتن

غزل لال مرا خوب به هم ریخته ای.


و عشق مسئلۀ مبهمی ست...

و

عشق مسئله ی مبهمی است اینجا

وای

که حل مسئله را هیچکس نمی فهمد

شروع زلزله ام

اتفاق می افتم

شروع زلزله را هیچکس نمی فهمد


کسی که غیر تو زیبا ندیده کسی را...

هنوز مثل تو...دنیا ندیده کسی را

کمی شبیه تو حتی ندیده کسی را

دلم اسیر تماشای توست،و هرگز

چنین اسیر تماشا ندیده کسی را

تو سر پناه دلم می شوی؟که به جز خود

غریب و خسته و تنها ندیده کسی را

چه عاشقانه سپرده به دست تو خود را

کسی که غیر تو زیبا ندیده کسی را

نوشته سوی تو یا نه؟که جز تو شبانه

در اوج خلسه و رویا ندیده کسی را؟

و از نماز و نیازم غزل چه بگوید؟

چنین در اوج تمنا ندیده کسی را

و کهکشان خیالم اگر چه وسیع است

وسیع مثل تو اما ندیده کسی را

تو کیستی؟ همه عشقی که این دل عاشق

کمی شبیه تو حتی ندیده کسی را.


تنها فریب خوردۀ چشم تو نیستم

حتی فریب داده نگاهت،فریب را!

 

حرفهای تنهایی خودم...

 

نمی دانم در گذر پر شتاب لحظه هایم گمش کردم

یا در هیاهوی بازار ریا فراموشم شد

در آن خانۀ نمناک اجاره ای

یا درآن کوچۀ پر چاله از یادم رفت

حالا بی خیال از نیامدنش،بغض گرفته ام را آغاز می کنم

که شاعر شدنم به طول انجامد و

اشک گاهی بهانۀ گونه هایم را بگیرد!

 

ســــــــلام؛خوبید؟  

همونطور که از موضوع نوشته هام پیداست این پست فقط مربوط به حرفها و دست نوشته های تنهایی خودمه که تو دفترم خاک خوردن و به جز چند تا دوست صمیمی کسی نخونده.حالا تصمیم گرفتم تو این پست براتون بنویسمشون .نمی دونم هر کدوم از شما چه تعبیری از شعرام دارید اگه بشه اسمشو شعر گذاشت
   

                                                                                   

 


در کف دستانم تو را به تماشا می نشینم

و کسی پشت سرم انگار در افکار مضطربم غرق می شود.

تو رادنبال میکنم در خطوط مبهم انگشتانم

آنجا که حضورت پریشانی احوال را جار می زند

و من هنوز در باور یک نام

شروع یک حادثه را حدس می زنم!

 

اون هفته انجمن شعر بودم که یکی از دوستان شعری خوند که بیشتر به ترانه گویی شبیه بود یه چیزی تو مایه های حرفای مریم حیدر زاده،به دل می نشست چیزی بود که من خیلی وقته ازش فاصله گرفتم و سعی کردم سراغش نرم...بعدش یکی از آقایون کلاس حرف جالبی زد که باعث شد بهش فکر کنم.گفت: «این همه چیز تو دنیا هست برای گفتن و ما هنوز گیر دادیم به منو تو»!

 



من به انتظار لحظه های با تو نشستن صبوری می کنم

و آنگاه ساعتها

آه،ساعتها چه بی شرمانه از لحظه هامان می گذرند!

...

دوستت دارم را زیباترین شعر ها یافته ام

شعری که تنها برای تو خواهم خواند

و تو تنها نمی دانم کجا،آیا شاید به شعرم خواهی خندید؟!

 


 

البته این رو هم بگم بعضی از نوشته هام مربوط می شه به سالهای گذشته.خیلی وقته چیزی ننوشتم!
هر هفته تو کلاس ازم می خوان که برم و شعر خوانی کنم.منم هر بارمی گم که شعری ندارم .فقط می رم و می شنوم و بر می گردم.  .تصمیم گرفتم یا اصلا" چیزی نگم یا یه تکون بزرگ تو شعر نویسیم بدم...با اینکه اینو فهمیدم که اون استعداد ی که باید باشه تو این زمینه رو من ندارم.ولی تو همه هنرها یه دستی داشتم و تقریبا" همه رو تجربه کردم از خیلی چیزا سر در میارم اما دلم می خواست چیزی بلد نبودم و فقط تو یه هنر پیشرفت می کردم...مثلا"2سال کار تاتر کردم ،1 سال گیتار زدم الان چیزی یادم نیست،نقاشی هم کار کردم چندماهی،عشق رانندگی داشتم با یه بار ردی دست فرمون دیگه سراغش نرفتم،خطاطی هم میکنم 2 سالی هست که دورۀ عالی خط رو می گذرونم این یکیو محکم چسبیدم واسه مدرکش،حالا هم که شعر و گذشته از کارای دستی... تو رو خدا فکر نکنید آدم دمدمی مزاجی هستم،کاملا" بر عکس .برای اینه که احساس کردم اگه تو همۀ این کارا استعداد نداشتم ولی به خاطر علاقه بوده که دنبالش رفتم.

 

می توان تبعید کرد نگاهی را به افق های پریشانی

یا صدا را خاموش کرد

و فراموش کرد هر چه نه را که شنید.

از فصل ها می توان فصل زمستان شد

مثل یک آدم برفی ساخته شد و کم کمک آب شد

به یک خاطره تبدیل شد.

می شود از حجم زمان آکنده

از هوا مسموم شد

سالها می توان باعشق زیست اما عاقبت

تنهای تنها شد!


چهره ات ای زیبای من،مرا مانند مردابی در خود فرو می برد...

خیلی دوست داشتم جایی تشکر کنم از دوست خوبم علی عزیز،با وبلاگ(زندگی جاری ست)که خوانندۀ همیشگی وبلاگ آدمکهاست.و خسته از شعرای تکراری.منم بهش قول داده بودم در پست بعدی نوشته های خودمو بذارم نوشته هایی که نه تقلیده نه کپی.

تقدیم می کنم به علی و به همۀ دوستان وبلاگ نویسی که صادقانه دوسشون دارم.  (بی ادعای شاعری)

 

یک ساز پیر مثل یک عکس

در گوشۀ دنج اتاق

دستانم را خواب می بیند.

او نمی داند انگشتهایم سالهاست مرده اند.

دو ر می...

انگار از یادم رفته اند

چه موسیقی بی نهایتی.

و کلمه های واژگون شده در کاغذ

هرگز نفهمیدند برای شاعر شدنم بیهوده اند.   

 

از سادگی ست گر به کسی تکیه کرده ایم...

 

من یه دختر غریبه،توی شهر آدمکها

مثل آدمهای قصه واسه خیلیا معما

پر دانایی اوجم،تهی از دانش پرواز

پرم از لحن کبوتر خالی از قدرت آواز

حرف من جنس خزونه،نقطۀ پایان گلهاست

کسی باورش نمی شه،قهرمان یک زن تنهاست.

 

 

این مثنوی حدیث پریشانی من است،بشنو که سوگنامۀ ویرانی من است،امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام،بلکه به یُمن آمدنت جان گرفته ام .

گفتی :غزل بگو،غزلم، شور و حال مرد بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد .گفتم مرو که تیره شود زندگانیم با رفتنت به خاک سیه می نشانیم.

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد بر چشم باد فرصت دیدن نمی دهد،وقتی نقاب، محور یک رنگ بودن است،معیار مهرورزیمان سنگ بودن است.

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی ست اصلا کدام احمق از این عشق رازی ست،این عشق نیست فاجعۀ قرن آهن است من بودنی که عاقبتش نیست بودن است.

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام فهمیده ام که خوب ِ تو را،بد شنیده ام.حق با تو بود از غم غربت شکستم بگذار صادقانه بگویم که خسته ام.

بیزارم از تمام رفیقان نارفیق اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق،من را به ابتذال نبودن کشانده اند روح مرا به مسند پوچی نشانده اند،

تا این برادران ریاکار زنده اند یعقوب درد می کشد و کور می شود،یوسف همیشه وصلۀ ناجور می شود.

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند منصور را هر آینه بر دار می زنند،اینجا کسی برای کسی ،کس نمی شود حتی عقاب در خور کرکس نمی شود،

جایی که سهم مردم به جز تازیانه نیست،حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست .

ما می رویم چون دلمان جای دیگر است،ما می رویم هر که بماند مخیر است،ما می رویم گر چه ز الطاف دوستان بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است .

دل خوش نمی کنیم به عصمان و مذهبش در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است . ما می رویم مقصدمان نا مشخص است هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است .

از سادگی ست گر به کسی تکیه کرده ایم اینجا که گرگ با سگ گله برادر است . ما می رویم ماندن با درد فاجعه ست .در عُرف ما نشستن یک مرد فاجعه ست .

دیریست رفته اند امیران قافله ما مانده ایم قافله پیران غافل . اینجا اگر چه باب منو پای لنگ نیست ،باید شتاب کرد مجال درنگ نیست .

بر درب آفتاب پی باج می رویم ما هم بدون بال به معراج می رویم! ــــــــــــ

 

 

 

..رفتی از باور من

گر چه جایت خالی ست.

حیف

در قصۀ پر غصۀ من

قصۀ رفتن و دل کندن تو

قصه ای تکراری ست...

**

 


ایشالا روزی شما...ولی نه اینقدر دیر

 

 


عزیز ترینم

شهر همچنان در امن و امان است

از مرگ و قحطی و تهمت ودیوانگی خبری نیست

از دزد و روسپی

از سایه های شغال و مار و افعی و عقرب.

اما دروغ چرا؟

حالم بد است.

هر چند لحظه سرم سوت می کشد

دیگر به سکوت هیچ دیواری اعتماد ندارم.

دکتر خیال می کند این تهوع از پوچی ست

تجویز کرده تمام پرده های خانه را بسوزانم

و با پلک های باز بخوابم.

من بعد،از ترس این اشباح بی سپیده

بگو چگونه نلرزم؟

حالا برو برای خودت بخواب و

ستاره سوا کن.

وچند لحظه بعد

در انتهای نامه

صدای گریه می آید.


 


جادویم کن

به کوچکی قرصی

که تسکین می دهد آلام بزرگت را

سپس

تکه،تکه

و ذوب میان عروقت

حالا نفس بکش

عمیق

عمیق تر!