آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

آدمک ها

و من خسته تراز همیشه از جستجوی خویش آمده ام

این روزهای بد هم می گذرد...

 

می توانم بنویسم ســــــــــلام!

مرا ببخش

نشانۀ جزیرۀ سرگردان شما را در آبهای شور این حوالی از دست داده ام.

 

سلام ؛خوبید؟ تعطیلات خوش گذشت؟سال تحویل هم حال و هوای گذشته هارو نداشت ولی گذشت و چیزی که شیرینش می کرد دیدن فامیل بود و رفت آمدها که حسابی آدم رو سر گرم می کرد . آدم بدجور به این شلوغی عادت می کنه که حالا با رفتنشون انگاریه چیزی رو دلت سنگینی می کنه حالا شهر سوت و کوره و خونه آروم،زندگی جریان عادی خودشو طی می کنه و هر کسی به کار خودش مشغول می شه و این تویی که باید دوباره سال گذشته رو تکرار کنی و تکرار کنی! خدا کنه گرۀ سبزۀ سیزده و آرزوی پنهونی من کار خودشو بکنه تا امسال برای من از هر سالی قشنگتر باشه.نه دیگه! آرزو رو که جار نمی زنن تا نکنه برآورده نشه.

 

چقدر بد شده ام

کافی ست خوب حساب کنی

مجبور بوده ام به چند نفر سلام بگویم

مجبور بوده ام به جای چند کشیده بگویم:سپاسگذارم

و چند اشتباه بزرگ و کوچک دیگر!

که از نوشتنشان شرم می کنم

مانده ام که،

از محضر دادگاه مربوطه

تقاضای تبرئه خواهم کرد

یا اشد مجازات؟

 

 

می خواستم،چشمهایم به رنگ فیروزه باشد و

گیسوانم از طلائی ذرت

بلکه گریخته باشم از سماجت این سیاهی بی انتهای موروثی

می خواستم زاده شوم در اعتدال بنادر آزاد

می خواستم پدر! چطور بگویم؟

این شرم شرقی قرمز کلافه ام کرده است

می خواستم:با مرد مهربان نجیبی که عاشق من بود

می خواستی دکتر شوم،پدر

همراه با هزار آرزوی بلند دیگر برای من

اما من له شدم پدر

پدر،تقصیر شما که نبود! بود؟


 

تو این مدت صادقانه می نوشتم، وبلاگهای خوبی دیدم خیلی چیزا یاد گرفتم کامنت های زیادی داشتم دوستان با محبتی پیدا کردم،ناراحت شدم از اینکه دوستی وبلاگ نویسی رو کنار گذاشته مثل سیاوش عزیز،وبلاگ هایی رو هم سر زدم که شاید چیز زیادی از نوشته هاش رو نمی فهمیدم ولی دوست داشتم بخونم و نظر بدم مثلا" وبلاگ جالب و متفاوت  شهریارمتالر سر سخت و دوست خوبم .دیدار از وبلاگها یعنی احترام گذاشتن به علاقه ها و اعتقادات اون آدم و با یه نظر ساده احترام می زاریم به وقتهایی که صرف نوشتن کرده و این حق رو نداریم که اونو بابت نوشته هاش تحقیر یا مسخره کنیم.(بهترین کار اینه که دیگه پا تو اون وب نذاریم ).

 

 

گفتی که می بوسم تو را،گفتم تمنا می کنم

گفتی اگر بیند رقیب،گفتم که حاشا می کنم

گفتی ز بخت بد اگر،ناگه رقیب آید ز در؟

گفتم که با افسونگری،او را ز سر وا می کنم

گفتی که تلخی های می،گر ناگوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم آنرا گوارا می کنم

گفتی چه می بینی،بگو،در چشم چون آینه ام؟

گفتم که من خود را در او عریان تماشا می کنم

گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم

گفتی که پیوند تو را،با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

گفتی اگر از کوی خود،روزی تو را گفتم« برو»؟

گفتم که صد سال دگر،امروز و فردا می کنم

گفتی اگر از پای خود،زنجیر عشقت وا کنم؟

گفتم ز تو دیوانه تر،دانی که پیدا می کنم!


حرف من اینه:

عشقی که با چاقو زدن به درختش،سرگذر شروع بشه

خونه ی آخرش بدبختیه!

عاشقا هم عاشقای قدیم

که اسم طرفو رو تنشون خال کوبی می کردن

نه اینکه ناخن گیر وردارن و تن درختای بی زبون رو

به هوای یادگاری پاره پاره کنن!

از همینه که عاشقای این زمونه

هم سن و سال حبابای آبن!

نفرین درختارو

دست کم نگیر!

 

و من که از همه مرده ترم...

 

امسال

وارونه بود بخت و دگرگونه بود حال

در لحظۀ شکفتن نوروز

دل غنچۀ خزان زده ای بود از ملال.

«ســـــــــــال 1385 مـــــــــبارک»

نپرس

از دلواپسی های زنانه ام چیزی نمی گویم

از انتظار و کسالت نیز،از تو اما

تبلور رویاهای منی،بسان انسانی

تعبیر خوابهای آشفتۀ رسولانی

و پرهای کبوتران آینده در آستین توست

بی تو اما

هوای پَر گرفتن،توهمی است و عشق

از انتظار و کسالت و دلتنگی

فراتر نمی رود!


دیروز کبوتری از من سراغ تو را می گرفت، گفتم به سمت واژه های تُرد.

یادم افتاد از هفتم آسمان ندیدمت و چقدر دلم برایت تنگ شده،من اگر نخواهم با روزهای خدا صبوری کنم چه می شود؟

نمی دانی چقدر دلم گرفته،سه ساعت است عقربه ها اسیر یک اند،حالا من با این همه مرده ی سیاه چه کنم؟

این جا همه چیز مرده، صندلی میز آینه ستاره پنجره دیوار.حتی درای درون قاب و ماهی های درون آب.

و من که از همه مرده ترم.

اگر باور نمی کنی پاورچین و ساده کنارم بیا، ببین که بوی کافور می دهم

آواز کلاغ،سیاهی اتاق را بیشتر می کند،سیاه پوشانی که جای خرما قارقار تعارف می کنند.

بنشین کنار مرگ من و مرا ببوس تا دوباره زاده شوم.

این شب عجب ارتفاعی دارد،بنشین و برای زمستان مثنوی بخوان ،نمی دانی چقدر دوستت دارم.

مرگ هم به لکنت افتاده، چشمهایم خاکستری شد، سیگارت را خاموش کن ،زمستان هم از دود خوشش نمی آید،نگذار قهر کند.

راستی امروز چندم پرنده است؟ چرا خوابم نمی آید؟

کسی برایم مریم آورده، کسی انار، کسی ریواس.ولی من به کسی فکر می کنم که هیچ وقت جز دستهایش چیزی برایم نمی آورد.

چرا می ترسی؟ آن یک نفر کسی جز تو نیست!

می خواهم نامت را در گوش ماه بگویم،نه، حسودتر از آنم که تو را با ماه قسمت کنم.

دوستت دارم،حتی اگر تمام قطره های باران بازم بدارند،حتی اگر صبح صد ساله بیدار شوی و دندان هایت مصنوعی باشد.

می دانی،بعد از زمستان و قبل از بهار فصل دیگری هم هست؟ قول بده برای هیچ پروانه ای نگویی...

فصلی که آینه ها از کار می افتند و آدم ها روبروی دیوار می ایستند موهایشان را شانه می کنند و آواز می خوانند...

تو دست مرا می گیری و در کوچه ها می دویم...دیگر هیچکس نمی پرسد از ماضی آمده ایم یا مضارع!

مرا که ببوسی کبوتری زاده می شود،با من که قهر کنی میمیرد.

آه خدایا،کلمه ها دست از سرم بر نمی دارند،خوابم نمی آید،عقربه ها آزاد نمی شوند.

داشتم می گفتم:خواب دیده ام به تاریخ هشتم باران در فصل زمستان بانوی خانه ات می شوم.

می بینی چقدر عاشقم،حالا رویا هایم را کفن کن،هی زخم به واژه های بکرم بزن،هی دروغ بگو،هی دیگران ناخوانا را چشم بدوز.

خوانا ترین کاغذی که می توانی تا همیشه سیاهش کنی منم!

سکوت،کلمه،پرواز،بی قراری، باور کن در حوصله ی من و پنجره و ستاره نیست باز هم صبر کنیم.

دیگر نمی خواهم مرا ببوسی،بگذار تا همیشه بوی کافور بدهم.

خداحافظ،یادت باشد صبح که بیدار شوم،حتی نامت را به خاطر نخواهم آورد ـــــــــ .


گریز می زنی به کوچه ی تاریک
گریه نمی کنم
ماه می دود پا به پای تو
غبطه نمی خورم
غرق می شوی
در تراوش مهتاب
هنوز نمرده ام از رشک
من
گیج - گیج
پرت می شوم روی دو پایم واین راه
که گشوده می شود به هزاران عقوبت تاریک
من شوکه می شوم
و طعم بی نظیر رهایی
چه تلخ می دود انتهای زبانم !

 

خود کشی یعنی شهامت...

 

می توانم بنویسم سلام.مرا ببخش!نشانۀ جزیرۀ سرگردان شما را در آبهای شور این اواخر از دست داده ام!

ستاره ها لحظه ها رو با تنهایی رنگ می زنن
به بخت هر ستاره ای ، آدمکا چنگ می زنن!


راستی چارشنبه سوری خوش گذشت؟به من که زیادخوش نگذشت.شب رفتیم تو کوچه و آتیش روشن کردیم اونوقت همه پسر بچه های کوچه هم جمع شدن و من بودم و خواهرم،مامانمو چند تا از همسایه هامون هم ایستاده بودن نگامون می کردن ،جاتون خالی خواهرم رفت چند تا سیب زمینی اورد و انداختیم تو آتیش که بعد آتیش بازی سیب زمینی کبابی می چسبه و همین که اومدیم گرم شیم ماشین 110 اومد تو کوچه و جلو پا من ایستاد،منم تا سرمو برگردوندم هیچ اثری از کسی نبود و تو یه چشم به هم زدن همه در رفته بودن(نامردا) و من تک و تنها با یه آتیش بزرگ میخ ایستاده بودم...البته هنوز نرسیده بودن که مامانم صدام میکرد سارا فرار کن! ولی خیلی دیر شده بود،من هم گفتم خوب کاری نکردیم که! چند تاشون پیاده شدن و گفتن که آتیشو خاموش کنید،خواهرم هم از اونور گفت کاری نمیکنیم داریم سیب زمینی کباب میکنیم.ولی اونا گفتن که آتیش باید خاموش بشه. منم گفتم باشه! که یکی از همون مامورا برگشت گفت که...دیگه دخترا از پسرا بدتر شدن! منم حسابی کفری شدم و دلم نمی خواست باهاشون بحث کنم و آب اوردیم و آتیش خاموش شد. می دونم تو بقیۀ شهرها هم جلوی خیلیها رو گرفتن و نذاشتن چار شنبه سوری امسال به در شه.ولی خیلی ها هم کار خودشونو کردن.به هر حال این رسم کم کم برداشته میشه .یعنی با این کارشون که حتی اجازه نمی دن یه آتیش کوچیک روشن باشه اونم بدون سروصدا یعنی که تا چند سال دیگه اثری از چارشنبه سوری نیست! البته اینو بگم مقصر خود ماها هستیم که از هر موقعیتی بدترین استفاده رو میکنیم !.


 

..می خوام در مورد موضوعی تو این پست یا در پست های بعدی حرف بزنم که انگارتازگیها مد شده،به خصوص در میون آقایون ...چیزی که در عرض این یک سال بارها شنیدم، از پسر 20 ساله گرفته تا مرد 50 ساله که دست به خودکشی زدن. آره بابا خودکشی. یعنی خودشونو دار زدن . همین چند روز پیش بود که یکی از دوستای برادرم تو خونه خودشو دار زده .هم درسخون بوده هم ورزشکار و هم بچه پولدار.عذاب خانواده ش برای از دست دادنش یه طرف و ندونستن علت خودکشیش یه طرف،حالا حرف و حدیث اطرافیان به کنار که نمک رو زخمه و هزار تا سوال بی جواب و چراهای دیوونه کننده.من که فکر میکنم موضوع عشقی بوده چون با نزدیکانش مشکلی نداشته.یه شب تموم به اون فکر میکردم و به اینکه آدم باید به آخر خط رسیده باشه که دست به اینکار بزنه ولی به نظر من اون آدم با جراتی بوده ترسو ماها هستیم که داریم زندگی میکنیم، خدا کنه جای اونو جای همۀ اونایی که دلبستۀ این دنیا نبودن وسط بهشت باشه و به قول بعضی ها روحشون رو زمین سرگردون نمونه.یه زمانی دخترا این کاره بودن حالا پسرا!پسرای این زمونه هم نازنازو شدن تا میگی بالا چشمت ابرو، طناب دار خودشونو می بافن. نمی دونم چه جوری می خوان تکیه گاه باشن،من که یاد گرفتم به کسی تکیه نکنم چون همه عادت کردن، جا خالی بدن!

 

آن زمان که دیگر نمی توان ازسیاهی ها سپیدی ساخت
آن هنگام که جغد پیر ترانه های خاکستری، بر دیوار اتاقم چنبر می زند
زمانی که درد ،خیمه می بندد بر چهارچوب مغزم
لحظه ای که هر ثانیه همانند پتک می کوبد بر افکارم
من در می یابم مرگ را
خود کشی را
خودکشی دیوانگی نیست
خودکشی حقارت نیست
خودکشی حماقت نیست
زمانی که مغزم پیش می رود به هر نا کجا آباد!
وقتی که غدۀ بد خیم زندگی ریشه کرده است بر روحم
زمانی که برای واژۀ خوشبختی معنایی نمی یابم
لحظه ای که چشمانم به هر سمتی می رود واژه مصیبت را بر دیواره ها می خواند
من در می یابم مرگ را
خود کشی را
خودکشی ضعف نیست
خودکشی درماندگی نیست
خودکشی جهالت نیست
شعار ندهید که زندگی زیباست
عشق و امید وآرزو را غرولند نکنید
در می یابید مرگ را
خودکشی یعنی شهامت
خودکشی یعنی جسارت
خودکشی یعنی رهایی
خودکشی ... آه ... خودکشی

حالا مرا ورق بزن...

 

سلام می کنم به بادبادک و بوسه و به گلدانی که خواب همیشه بهار می بیند!

سلام می کنم به چراغ،به «چرا»های کودکی

سلام می کنم به پاییز پسین پروانه

به مسیر مدرسه،به بالش نمناک به نامه های نرسیده!

سلام می کنم به کوچه به کلمه

به چلچله های بی چهچهه 

به همین سر به هوایی ساده!

 

ســــــــــــــــــلام؛ اول از همه چیز مرسی دارم از همۀ دوستای خوبم که تو  پست قبل به من لطف داشتن و تنها بهانه ای هستن برای نوشتنم.و هاکان عزیز که همیشه بیاد من هست.چیزی تا سال جدید نمونده،کمی دیر آپ کردم می دونم،وقتی دوست خوبم جناب دزد تو نظراتش پرسید که قصد آپ ندارم تازه یادم افتاد که خیلی گذشته،خوب نزدیک عیده و خونه تکونی و مامان دست تنها،منم در این کشاکش سعی کردم به همه دوستان وبلاگ نویسم سر بزنم و با دقت همه نوشته هاشونو بخونم وحتما" کامنت بزارم.نمی دونم این سال برای هر کدوم از شما چطور گذشت،برای من که خیلی زود گذشت بی هیچ اتفاقی.

 

 

دور ایستاده ام

در مرز تیرۀ روشن شرمی زنانه

تا باز نشناسی ام

هر چند

در من تمام توست

در تو

تمام آنچه دوست می دارم


مردی در کنار کتابها و روزنامه ها ،زنی را از جنس فیلمهایش بوسید

یأسی بر چشمان امیدوار رَحمی بارید و نطفۀ رنج من شکل گرفت

در نخستین غروب که آسمان را خون آلود کرد،از حسرت عشقی ناگفته زاده شدم.و هرگز سخن عشق در میان نیامد و زن در ذهن مرد توقیف شد،

آنچنان که عدالت در ذهن جامعه.

سفر براه افتاد،آیینه ای در دستم بود،چراغی در اندیشه ام،زمین پُر از گامهای سیاه بود و کفشهای من تنها ضربان سرما را می تپیدند.

ناگاه نشست مردی در آینه ام،

نشسته بود مردی روبروی من و در خلأ خود بود.

ستارگان درخشانند،مرد ستاره نبود،کوه ها استوارند ،مردباوری استوار نبود.

نشسته بود مردی روبروی من،سیاه بودو تلخ بود.

همخوابه شد نگاه تلخ مرد با شکسته های آینه ام و کابوس زاده شد،دقایق من در نحوست صبحی کاذب هدر رفتند و من پر ازبغض بودم و اشک...

پدر نبود،هیچ چیز را نمی دید و نمی دید و نمی دیدو مادر در بایگانی فیلمخانۀ توقیف شدۀ ذهن پدر بود.

و برای مادر من نبودم جز دروغ یک مرد.

و نبودم جز حماقتی آشکار.

و من پر از بغض بودم و اشک و شهر تاریک بود و شهر همیشه تاریک بود و مردی که روبروی من نشسته بود سیاه بود و تلخ بود و من دوستش می داشتم.

و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم.

و شهر پر از زخم بود!


شب خسته از خیانت،نفس مارو بریده

داغ ماهُ جا گذاشته،روی این تن دریده

خواهش چشای ساده ت،سرنوشتمُ رقم زد

کی می فهمه یه غریبه،بازی مارو به هم زد

بازی بین من وتو،مونده بی برگ برنده

وقتشه شومی تقدیر

فرق تقدیر و جنونو،هیچکسی به ما نگفته

بذار،بذار اتفاق آخر واسه جفتمون بیفته

انتهای جاده اینبار،می رسیم به خواب دریا

تو بگو خدانگهدار

که بمیره بی تو رویا!


پسرک!گریه نکن!چوب قلم رو می شکنم

                  ...من مثه معلمت،مشقاتو خط نمی زنم

  دفتر تازه بیارمشقای من جریمه نیس                

                 ...مشق شب رو پاره کن،مشق طلوع رو بنویس

رنگ روزگار نباش!یه دس صدا داره هنوز

                   ...بودنت تو دایره نقطۀ پرگاره هنوز

وقتی دریا میگه نه،تو قطره باش بگو بله

                    ...دستۀ تیغ تبر،چوب درخت جنگله

همۀ قصه ها دروغه،دیگه چش براه نباش            

                       ...قصه رو خودت شروع کن،این مداد رو بتراش

بنویس جای کبوتر روی ابراس،نه ته چاه

                    ...بنویس تا بشکنه طلسم این تخته سیاه

هیچکسی سرور من نیس،اینو صد بار بنویس

                   ...سایه ای رو سر من نیس،اینو صد بار بنویس

من خودم یه پا سوارم،اینو صد بار بنویس...       


ناظم ما می گفت:پیش بزرگترها فضولی موقوف.و من فضول بودم

نه دست به سینۀ سکوت نه سربراه مشق و مسیر مدرسه،فراش مدرسه به گرد گریز من هم نمیرسید

بر نیمکت های سبز همان پارک سوت و کور می نشستم،جریمه های عاشقانۀ خود را ورق می زدم

آن زن ستاره دارد،آن زن عشق دارد،آن زن ترانه دارد

سوالهای ساده قد کشیدند؛

چرا آن ماهی سیاه به دامنۀ دور دریا نرسید؟

چرا پدربزرگ با دعاهای مداوم من هم زنده نشد؟

چرا کسی گوش آقای مدیر را نمی کشد،وقتی داد می زند و حرفهای بد می گوید؟

مگر خط کش برای خط کشی کردن دفاتر نیست؟

پس چرا آقای ناظم راه استفاده از آن را نمی داند؟

این خطوط خون مُرده از کف دستهای من چه می خواهند؟

دانستن مساحت مثلث به چه درد من می خورد؟

و هیچکس از کسان من نمی دانست که با همین سوالهای سادۀ بی حصار

راهی به سواحل ستاره باز خواهم کرد،راهی به رهایی رویا

و خانۀ شاعری بزرگ که رو به دریا دعا می کرد !

 


چرا جواب نامه های قصیده ام

سپید می رسند؟

می توانستی تکه ای تبسم مسیحایی

روی کاغذت بچسبانی

می توانستی لااقل بهانه بنویسی.

ببین عزیزترینم...

به هر حال بازی تمام شده دیگر

حالا تو در محاصرۀ رویاهای منی!

آینه هم با من دورویی کرد...

 

اگر سکوت این گسترۀ بی ستاره مجالی دهد،می خواهم بگویم ؛

ســــــــــــــــلام!

باور کن من به یک پاسخ کوتاه،به یک سلام سَرسری راضیم!

...آخر چرا سکوت می کنی ؟

 

چرا همیشه از آیینه و نور بگوییم؟گاهی هم از تاریکی و فولاد بگوییم

گاهی بجای ستودن عشق،آنرا محکوم کنیم،مجازاتش ؛حقیقت!ببیند که به اسم او،چه ها نمی کنند!بگذارید که دلش ز خیانت بشکند

گاهی هم صلح را بازداشت کنیم و بفرستیم به میدان جنگ،بگذاریم که لمس کند وحشت مردم و خون سرخ وگرم

گاهی از صداقت باز جویی کنیم که تو کجا بودی وقتی که دروغ در دلها پرسه می زد و ریا می فروخت؟

بیایید گاهی وفاداری را به دادگاه طلاق بفرستیم و بیاندازیم وسوسه را بر جانش وبگذاریم زُل زندچشمهای وقاحت برچشمانش

گاهی به عصمت گناه تزریق کنیم،بگذاریم تب کند زلذت،بشناسدپشیمانی

گاه بدریم لباس محرمیت را ز شریعت،بگذاریم تا بچشد عریانی شرم

بگذاریم گاه روح جسدش را غسل دهد و لمس کند سردی مرگ

گاه سکوت را بیندازیم در کندوی همهمه،بگذاریم که کلافگی نیشش بزند،نداند چه کار کند؟بدود هر طرف زمرحم درد

و گاه شعر رابیندازیم در یک سلول،بگذاریم بیاموزد ناهماهنگی و ناموزونی وفراموش کند لحظه ای ،هر چه نظم و حرف شاعرانه و همرنگ.


چه بیچارگی است زیستن در اینجا...

از این تودۀ متراکم نفس ها و بخارها و رنگ و بزک ها و احوالپرسی ها و خنده ها و خوشی های متعفن. و این است سر سام زندگی احمق و رغبت بارما،که باید تحملش کنیم و این میان چند آوارگی کنیم و سپس بمیریم و باز قبرستان...زیر خاک و بالا خاک و پهلو خاک وسینه خاک وچشم و گوش پُر از خاک و سپس خاک و خاک و دگر هیچ ،کاش اصلا" در دریا می مردیم، کاش به جای تابوت وکفن ودفن وکافورو قبر، هر گاه که مرگ به سراغ ما می آمد،نزدیکانمان،نه دوستانمان، ما را بر قایقی می نهادند و بر دریا می انداختند و به دست موج می سپردند تا ما را به شتاب از ساحل،از خشکی وآدمهای خشک ِخشکی دور کند ولغزان بر سینۀ موج تا قلب دریا بَرد،تا در آنجا که آسمان از هر سو به دریا فرود می آید و جهانی دگر می سازد،تنهای ِتنها مرگ را دیدار می کردیم،ساکت و زیبا و آرام،بی نوحه و زاری و قیل وقالهای راستین و دروغین، عزاداران وتشیع کنندگان ومراسم غسل وکفن ودفن وخاک تعزیه داری وشب هفت ولباس سیاه و گذاشتن ریش و غیره وغیره...که همه دست در دست هم دادند تا مُردن را زشت کنند و تنها حادثۀ صمیمی وصادق وجدی وعظیم ما را بر روی این زمین بیالایند و با پَست ترین تصنع ها و پیرایه های غلیظ و منفور زندگی در آمیزند...!


انگار یکی از آخرین تلفن ها بود...

گفتی:سالهای سر سبز صنوبر را فدای فصل سرد فاصله مان نکن!

ــــ من سکوت کردم!

گفتی:یک پلک نزده،پرندۀ پندارم،از بام خیال تو خواهد پرید!

ـــــ من سکوت کردم!

گفتی:هیچ ستاره ای،دستاویز تو در این سقوط بی سر انجامم نخواهد شد!

ـــــ من سکوت کردم!

گفتی:دوری دستها و هم کناری دلها،تنها راه رها شدن نیست!

ــــ من سکوت کردم!

گفتی:قول میدهم هرازگاهی،چراغ یاد تو را در کوچۀ بی چنار وچلچله روشن کنم!

ــــ من سکوت کردم! اما...

دیگر نگو ، که هق هق ناغافلم را از آنسوی صراحتِ سیم وستاره نشنیدی!



 

شکایت نمی کنم ،اما

آیا واقعا" نشد که در گذر همین همیشۀ بی شکیب

دمی دلواپس تنهایی دستهای من شوی؟

نه به اندازۀ تکرار دیدار و همصدایی نفسهامان

به اندازۀ زندگی...

واقعا" نشد؟

واقعا" انعکاس سکوت،تنها حاصل فریاد آنهمه ترانه

رو به دیوار خانۀ شما بود؟

نگو که نامه های نمناک من به دستت نرسید!

نگو که نا غافل از فضای فکرهایت فرار کردم!

من که هنوز همین جا ایستاده ام!

هنوز هم فاصلۀ ما

همان هفت شمارۀ پیشین است!

دیگر نگو که در گذر گریه ها گمش کردی!

نگو که نشانی کوچۀ ما را از یاد برده ای!

نگو که نمرۀ پلاک غبار گرفتۀ ما،

در خاطرت نماند!

آیا خلاصۀ تمام این فراموشی های نا گفته،

حرفی شبیه « دوستت ندارم» تو

در همان گفتگوی دور گلایه و گریه نیست ؟


آواز مهربانی تو با من

در کوچه باغهای محبت

مثل شکوفه های سپید سیب

ایثار سادگی ست

افسوس،آیا چه کس تو را

از مهربان شدن با من

مأ یوس می کند؟


افسانۀ والنتاین:

والنتاین کشیشی بود که یک روز در دنیا رو به اسم خود ثبت کرد .او یک زندانی مقدس بود و مقدس هم زندگی میکرد...هدیه دادن بسته های شکلات با روبان قرمز،بهانه اش تنها یک افسانه است که از رُم آمده.در زمان امپراطوری کلادیوس جنگی پیش می آید که مردان نمی خواهند زنان و کسانی را که دوست دارند ترک کنند،و از پیوستن به ارتش جنگ خودداری می کنند.امپراطور خشمگین که سپاه خود را نافرمان و عاشق پیشه می بیند،دستور می دهد هیچ جشن عروسی برگذار نشود و آنها که نامزد کرده اند،فورا" نامزدی خود را به هم زده و نامزد خود را ترک کنند.ولی ولنتاین از قانون سر پیچی می کندو برای مردم جشن عروسی پنهانی برپا می کند...ولنتاین صدای زیبا و دلنشینی داشته و زمانی که در پرستشگاه مشغول مناجات بوده است« رومنس» دلدادۀ ولنتاین که او را عاشقانه دوست داشته است،مخفیانه به پرستشگاه او می رود تا صدای ولنتاین مقدس را بشنود ـــ در نهایت داستان ازدواج ولنتاین در میان مردم پیچید و به کاخ شاه رسید.کلادیوس که برپایی هرگونه مراسم ازدواجی را منع کرده بود،ولنتاین را زندانی میکند تا اعدام شود.در طول دوره ای که ولنتاین زندانی بود،عاشق دختر نابینایی می شه.عشق به وجود آمده میان این دو،داستان دیگری شد ،عشق اون به اون دختر و ایمان و اعتقاد قوی اون باعث شد بتونه قبل از مرگش به طور معجزه آسایی نابینایی دختر رو شفا بده . ولنتاین قبل از مرگش غزل خداحافظی رو برای اون دختر خواند.یک نوشته با امضای خود به دختر زندان بان داد با این عنوان: «تقدیم با عشق از طرف ولنتاین تو!» و اکنون بعد از گذشت سالهای بسیار،مردم روز14 فوریه سال 269 پس از میلاد رابه یاد او جشن می گیرند...روز ولنتاین که به عنوانهای مختلف چون: روز عشق،روز دوست داشتن و روز نامزدها مطرح می شود ،مردم بسیاری را جذب خود کرد و اکنون در نیمۀ سرد بهمن ماه بسیاری،این جشن بین المللی ولنتاین را جشن می گیرند ــــــــــــــــــ

والنتاین مبارک

و این است زندگی من در این کشاکش...

 

چه بسیار دلهایی که می پرستند و نیکی می ورزند و پرستش و تقوی ونیکی نیز در آنها،زشت و آلوده و پلید است

و چه دلهایی که عشق می ورزند و گناه می کنند و خطا و هوس و گناه ،وخطا و هوس نیز درآنها،زیبا وپاک وزلال است .

 

سلام؛جالبه بدونید زنان و مردان در اینترنت هم با هم تفاهم ندارند...سلیقه ها و علاقه های اینترنتی زنان و مردان با یکدیگر متفاوت است.به طور مثال یک وب سایت ممکن است از دید زنان بسیار جذاب واز نظر مردان کاملا" غیرجذاب باشد.مردان به وب سایتهایی که در طراحی آن از رنگهای کمتری استفاده شده و بیشتر از خطوط مستقیم به جای خطوط منحنی بهره گرفته شده،بیشتر جذب می شوندو ترجیح می دهند ادبیات مورد استفاده در متن اینترنتی،رسمی و یا کارشناسانه باشد...این در حالی است که اغلب زنان وب سایتهای رنگارنگ با خطوط و اشکال منحنی را بیشتر می پسندند و ترجیح می دهند ادبیات مورد استفاده در متن آن غیر رسمی و ساده باشد.«به علاوه مردان و زنان بیشتر به وب سایتهایی علاقه مند هستند که هم جنس خودشان آن را طراحی کرده باشد»ـــــــــ

اگه ما اینو باور کنیم و بپذیریم که با جنس مخالفمون تفاوت داریم و خواسته هامون از هم جداست شایدبتونیم بیشتر همو درک کنیم واین اختلافات باعث جداییمون نشه!


جایی خوندم که زنان و مردان هرکدوم دارای یه ظرف، به نام ظرف عشق هستند.زن، یه ظرف خیلی بزرگ داره او همیشه پای ظرفش می شینه تا این ظرف رو پر کنه،و تمام فکر او پرکردن ظرفه،مرد باید هر روز این ظرف رو پر کنه و مهمتر اینکه این ظرف هیچ وقت پر نمی شه و همیشه کمی از ظرف خالی می مونه..در صورتی که مردان دارای ظرفهای کوچک زیادی هستند ،وقتی مرد خیالش از بابت پر شدن ظرف عشقش آسوده شد اونو رها می کنه تا به پر کردن باقی ظرفهاش بپردازه.از این رو زن فکر میکنه که بهتره کمی از این ظرف رو خالی نگه داره تا مرد همیشه به او احتیاج داشته باشه،مرد هم گمان میکنه که زن توانایی پر کردن ظرف کوچک عشقش رو نداره، پس دنبال کسی می گرده که بتونه ظرفش رو پر کنه،زن باید بدونه که مرد برای اینکه او توانسته بهترین ظرفش رو پر کنه همیشه از او ممنون خواهدبود!


با هم به سراغ مرگ رفتن وحشتناک نیست با هم مردن سخت نیست اگر بگویم لذت بخش هم هست باور نمی کنند،با هم رنج بردن تلخ نیست که اگر بگویم شیرین هم هست باور نمی کنند...همۀ بدیها ،تلخی ها سختی ها و بی طاقتی ها و وحشت ها همه از تنهایی است از مجهول ماندن است، جدا مردن است...ومن درون خود تنها نیستم با اندیشۀ تو...این بود که از هر دستی که حتی به مهر می کوشید تا مرا از اندرون در آورد بیزار بودم و از هر که مرا رها می کرد و به خود وامی گذاشت ممنون...چنان با تو زندگی میکنم مثل این است که سالها و قرنها با هم زندگی می کرده ایم و با هم در یک کوچه گذر داشته ایم و با هم کودکی را گذرانده ایم و در یک خانه بزرگ شده ایم...با مردم در می آمیزم، با زبانشان حرف می زنم،می گویم ،می شنو م،در مراسم شان شرکت میکنم و رفتارم رفتار آنهاست و زندگیم را به مقتضای جامعه ساز میکنم...ولی تا تنهایی با این آدمکها سخت می شود بی درنگ خود را به اتاقم می رسانم و در آنجا با تصویر تو و به زبان خودمان حرف می زنم.با توغم و تنهایی و دوری و وحشت و سکوت را در اتاق خود فراموش میکنم و نیرو می گیرم و باز بیرون می آیم و زندگی را از سر می گیرم...!

«و این است زندگی من در این کشاکش»


تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم

و اکنون

تحمل خودم

رنج آور تر شده است.

مثه اسم خودم اینو میدونم...می دونم که یک نفر یروز میاد

 

قصۀ کوتاهیست زندگی...

قصۀ کوتاه اندوهباریست زندگی...

و ما آدمکهای این قصۀ اندوهبار

بی هیچ خیالی از پریدن و پرواز

به هیچ مژده ای از شکفتن و آواز

تکرار می کنیم

بیهوده تکرار می کنیم...

نظرتون در مورد تابستون چیه؟

حتما" می گید وسط زمستون و سرما ،چه وقت حرف زدن از تابستونو گرماست! سلام؛ من سارا هستم از گرمترین نقطۀ کشور،شهری که نُه ماه تابستون داره، جایی که برفو فقط از پشت شیشۀ مانیتور خونگی میشه دید...آره،سارا هستم از جنوب کشور،جایی که گرمای طاقت فرسای اون رو آدماشم چندان بی تاثیر نبوده و خونگرمی شونو هیچ جای دنیا نداره،سالهاست که برفو از نزدیک ندیدم و اونو لمس نکردم.چیزی که تو ذهن منه...هوای شرجی دیوونه کُنندۀ شهرشو،قشنگترین صداش،صدای یک ریز کولرهای گازی خونه هاست که زندگی بدون اون محاله.آره زمستون برای من یعنی خریدن یه پالتو که هنوز نپوشیده، باید تاسال بعد کنار گذاشته بشه.

بازم همون سارام،کسی که اینجارو با همۀ نداشته هاش،تکه ای از بهشت می دونه و شهر و آدماشو با هیچ جای دنیا عوض نمی کنه....


نوشتن گاهی وقتا ساده نیست،اونم اگه بخوای برای کسایی بنویسی که حتی نمی شناسی،نمی دونی اسمشون چیه؟کجا زندگی می کنن! اما بی بهانه دوسشون داری.

عجیب دوستت دارم،ساده دوستم نداشته باش


یک روز در هفته در انجمن شعر شرکت میکنم،در حال حاضر تنها سر گرمی من شده همین کلاس نقد وبررسی شعر.امروز مثلا"همون استاد شعرمون یکی از شعرهاشو خوند که من فکر کردم داره از کتاب«کابوسهای روسی» نوشتۀ مرحوم حسین پناهی می خونه و جالب اینجاست که شدیدا" احساس میکنه شعرش جای نقد نداره«اینقدر اعتماد به نفس داشتن،زیادشم خوب نیست»منم گفتم؛ آقای... من فکردم شما دارید از کتاب حسین پناهی می خونید.پرسید چطور مگه؟ گفتم؛آخه همین جمله هارو اونم تو یکی از شعراش بکار برده.(مثلا" کلمۀ مُسکو و دختر روسی)، که این آقا هم مشابه اونو بکار برده بود.خلاصه برای اولین بار من جَو ِکلاس رو به هم ریختم.که این آقا ناجور بهشون بر خورد و به بقیه گفت که من باید به خاطر این حرفم یه دلیل موجه داشته باشم.منم که اصلا" فکر نمی کردم حرفم اینقدر برای ایشون سخت بوده باشه،گفتم آقای...از من ناراحت نشید خوب شاید ناخواسته از اون کتاب الهام گرفته باشید.که برگشتن گفتن...من اصلا" حسین پناهی رو به عنوان یه شاعر قبول ندارم و این کتابش رو هم نخوندم اون فقط نمایشنامه نویس بوده،که خودشو به دیوونگی می زده.حالا هم فوت کردنو ووو...........منم گفتم شما می گید شاعر نیست،من میگم شاعره ،با ُُمُردنشم چیزی تغییر نکرده..!خلاصه فکر شو نمی کردم کسی که اینقدر ادعای شاعر پیشگیش میشه اینقدر راحت از کسی مثل حسین پناهی بگذره و به خاطر چند خط چرندیات خودش آدمی مثل اونو کتمان کنه .مردی که من چه زمانی که زنده بود و چه حالا که نیست هنوز عاشقش هستم...کسی که به وقت بی تابی ناشُکرانه غُر نمی زد،کسی که صُبحش،آذین ملکوتی بانگ خروس هاو پارس سگها بود!و کسی که فکر می کرد ،واقعا" فکر می کرد که چه هولناک می شد اگر ازمیان آواها،بانگ خروس و پارس سگ ها رابر می داشتند.(از کتاب خودش)بگذریم...کتابشو براش می برم و هر جور شده بهش ثابت میکنم.منم منظورم این نبود که داره تقلب میکنه ،خودم یه وقتا شده یه جمله به ذهنم رسیده برای شعرم ،بعد احساس کردم عینه اینو قبلا" از یه شاعر دیگه شنیدم،پیش میاد ،اون آقا انگار به خودش شک داشت(از کجا معلوم شاید داشت) البته این اولین بار نیست که باعث شده کلاس نا آروم بشه،همیشه وقت شعر خوندنش لج ِهمه رو در میاره.منم از هیشکی انتقاد نمی کنم ولی چون می بینم از خود راضیه سعی میکنم (البته همۀ حواسم رو جمع و جور میکنم) تا از اقا یه ایرادی بگیرم. مثلا" تو یکی از شعر هاش داشت یه خونه رو تصویر می کرد که گفت؛« حتی اگر عَربی ساز باشد » خوب...حالا کدومتون میدونه خونه های عربی ساز چیه؟چه شکلیه؟کی این خونه هارو می سازه؟ منم گفتم؛ آقای...من می دونم خونۀ عربی ساز چیه که با شعرتون ارتباط برقرار کردم،کسایی که شهر های بالا زندگی میکنن یا بزرگ شدۀ تهرانن شاید براشون عجیب باشه ندونن.! ........که باز همین آقا کلی حرف زدکه نه، اینجوره نه اون جوره مگه می شه کسی ندونه!........منم میمیرم واسه گرفتن نقطه ضعف طرف چون یه وقتایی لازمه................باز هم همه شروع به بحث کردن که مثل همیشه بی فایده بود،بهترین کاری که میشه کرد اینه که از کلاس بیای بیرون تا از عصبانیت سکتۀ اول رو نزدی.


حالا که نشستم و می نویسم یعنی یه جورایی نُطقم وا شده امشب،دورو برم شلوغ پلوغه.آخه همۀ وسایل اطاقم رو اوردم اطاق داداشم که اونم بی خانمان کردم چون دارم اونجا رو رنگ می کنم،ولی تو این چند روز هنوز نتونستم تصمیم بگیرم چه رنگ کنم؟ حتما" میگید؛« دل خوش سیری چند» نگو برو بابا حال داری؟! شما بگید چه رنگی کنم؟ خواهش میکنم،بگو دیگه،جون من... زود نگو صورتی از صورتی بدم میاد.سبز؛ اسمشم نیاریاد پاسگاه می اوفتم.کرمی هم نه،چون نمی خوام با بقیه جاهای خونه یه دست شه.سفید هم که قبلش سفید بوود، نه.آبی هم لوسه اونم نه. اصلا" نمی خواد بگی، حالا خودم فکرامو بکنم یه رنگی که دلخواه خووووووووووودم باشه میزنم،شایدم کم رنگش کردم!


مثه اسم خودم اینو می دونم،می دونم که یک نفر یه روز میاد

می دونم که وقتی از راه برسه هر که خوبه واسه منم میخواد

.درارو وا میکنم پنجره هارو میشکنم،مژدۀ دیدنشو به کوچه ها جار میزنم...

وقتی از راه برسه با بوسه ای،قفل این غمستونو وا میکنه

منو تویه شهردیگه می بره،با هوای تازه آشنا میکنه

توی این خونۀ در بسته،توی این صندوق سر بسته

همۀ آرزوها دور میشه،میونه دیوارای سنگی میونه این همه دلتنگی

شوق زندگی ازم دور میشه

یه نفر داره میاد دیوارارو بر داره،یه نفر داره میاد زندگی رو میاره

تو بودی اون یک نفر،ای هم شب تن خسته

می تونی کلید باشی واسه درای بسته...

درارو وا میکنم،پنجره هارو میشکنم

مژدۀ دیدنشو به کوچه ها جار میزنم.

«گوگوش»

منم مثه اسم خودم اینو میـــــــــــــدونم،میدونم که یک نفر یه روز میاد!شما تا حالا به نیمۀ گمشده تون فکر کردید؟(معلومه که فکر کردی).کسی که کلید قفل همۀ تنهایی آدمه،چه خوبه که با پیدا شدنش یه روزی آرزو نکنیم که ای کاش هیچ وقت پیدا نمی شد،چرا یک آقای نه چندان خوشتیپ ،بعد از یه جریان عشقی و بعدش ازدواج،باید به زن بدبخت ومهربونش خیانت کنه،یکی از دوستان دور من که خودم از نزدیک شاهد بودم که پاسگاه های شهرو زیر پا گذاشت تا بفهمه شوهرش با کی بوده که یک شب بازداشت شده...چقدر سخته،خیلی سخته که بعد 3 سال با یه بچه آرزوی جدایی کنه ...برای من تلخه که میدونستم برای رسیدن به این آقا،میرفت زیارتگاه و نظر میکرد و حالا...همیشه تو ذهن منه که چی میشد اگه خدا مرد نمی آفرید؟و چقدر دنیا از الان قشنگتر بود...من که خودم یه لحظه هم نمی تونم این آدمارو تحمل کنم ،نه من که هیچ زنی نمی تونه،تو یه رابطۀ دوستی هم حتی اگه قرار ازدواجی هم گذاشته نشده،نباید دیگری هم وجود داشته باشه، و اگه بفهمیم کسی هست چقدر برامون عذاب آوره.چه خوبه که مرد نیستم تا نامردی تو خونم باشه....

***

سقف ما هر دو یه سقف،دیوارامون یه دیوار،آسمون یه آسمون،بهارامون یه بهار

اما قلبمون دوتا،دستامون از هم جدا،گریه هامون تو گلو،خنده هامون بی صدا

نتونستم،نتونستم تو رو بشناسم هنوز،تو مثه گنگی ِ یه لحظه، تو یه کتیبه ای

که همیشه با منی...اما برام غریبه ای

هنوزم ما می تونیم خورشیدو از پشت ابر صدا کنیم...نمی تونیم؟

می تونیم بهارو با زمین سوخته آشنا کنیم...نمی تونیم؟

هم شب و هم گریه ایم،درد تو درد منه

بگو هم غصه بگو،دیگه وقت گفتنه

بغض ما نمی تونه این سکوتو بشکنه

مُردم از دست ُســـــــــــــــــــــکوت،یکی مون حرف بزنه

«گوگوش»


وقتی خدا تن آفرید

از برگ گُل زن آفرید

احساس عاشق شدنُ

به خاطر مــــــــــــــــن آفرید.

ما به هم نمیرسیم...آخر بازی همینه

 

سلام؛

حال من خوب است،ملالی نیست جزگمشدن گاه به گاهِ خیالی دورکه مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند.

با این همه اگر عمری باقی بود،طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد ونه این دل نا ماندگار بی درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم؛حوالی خوابهای ما سال پُربارانی بود.می دانم همیشه حیات آنجا ُپر از هوای تازۀ باز نیامدن است...

اما تو لااقل،حتی هر وهله،گاهی،هرازگاهی بین انعکاس تبسم و رویا،شبیه شمایل شقایق باش!

راستی خبرت بدهم...خواب دیده ام خانه ای خریده ام...بی پرده،بی پنجره،بی در،بی دیوار...هِی بخند!

بی پرده بگویمت،چیزی نمانده است،من بیست ساله خواهم شد.فردا را به فال نیک خواهم گرفت.دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید،

از فراز کوچۀ ما می گذرد.باد بوی نامهای کسان من می دهد.یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟

نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام وآینه،از نو برایت می نویسم:

حال من خوب است اما تو باور مکُن...!


پسرکی در کلاس درس دو خط موازی روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولی نگاهی پُر معنا به خط دومی کرد و گفت؛ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم...خط دومی از هیجان لرزید.خط اولی؛و خانه ای داشته باشیم در یک صفحۀ دنج کاغذ...من روزها کار میکنم،می توانم خط کنار یک جادۀ متروک شوم،یا خط کنار یک نردبان. خط دومی گفت؛من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش شوم، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت!

«چه شغل شاعرانه ای !»

در همین لحظه معلم فریاد زد:

دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

و بچه ها تکرار کردند...!

من و تو مثل دو تا خط موازی می مونیم ،که توی دفتر مشق اسیر شدیم

نرسیدیم به هم و آخر سر،تو همون دفتر کهنه پیر شدیم

با هم و کنار هم روزا گذشت ،دستای من نرسید به دست تو

می دونم که ما به هم نمی رسیم ،مگه با شکست من،شکست تو

اگه من بشکنم و تو بی خیال ،بگذری از من و تنهام بذاری

اگه با تموم این خاطره ها،تو همین دفتر مشق جام بذاری

بعد اون نه دیگه من ماله منه،نه تو تکیه گاه این شکسته ای

بیا عاشق بمونیم کنار هم،نگو از این نرسید ن خسته ای

ما به هم نمی رسیم،آخر بازی همینه

آخرعشق دو تا خط موازی همینه!


به من بگو چه کسی را دوست می داری؟ و من به تو خواهم گفت که چه کسی هستی.!


من از زمانی که قلب خود را گم کرده است،می ترسم.

من از تصور بیهودگی این همه دست

و از تجسم بیگانگی اینهمه صورت می ترسم

من،مثل دانش آموزی

که درس هندسه اش را دیوانه وار دوست می دارد

تنها هستم .